من نفرین شده بودم پارت1
من نفرین شده بودم پارت1
ات:سلام من ات هستم 16 سالمه و کره زندگی میکنم چون خانوادم طردم کردن با یکی از دوستا ینی یونا تو یه خونه هستیم...این چند وقت اوضاع مالیمون خوب نبود....بخاطر همین مجبور شدیم بیایم تو یه خونه ی ارزون و قدیمی ولی بزرگ....خونه وسط جنگل بود...اون جنگا به جنگل ارواح معروف بود چون خیلی وقت پیش شبا از تو این عمارتی که ما خریدیم یه خانواده زندگی میکردن...ولی یه شب به طور وحشتناکی کشته میشن......میگن روحشون تو این عمارت مونده....ولی من که باور ندارم
ـــــــــــــــــــــــــ
سلام من یونگی ام و 261 سالمه...من یه شیطانم ینی منم قبلا یه انسان بودم اما سر یه موضوعی که خیلی وقت پیش اتفاق افتاد تبدیل شدم به یه شیطان...من جزو شیاطین اصلی بودم ولی سر یه اشتباه...سر یه اشتباه فاکی نفرین شدم و توی این جنگل گیر افتادم....البته شاید برا بعضیاتون سوال باشه چه نفرینی....خب....نفرینی که دچارش شدم جوریه که هر انسانی کوچک ترین تماس فیزیکی ای باهام داشته باشه از درد شدید میمیره.....منو 6 پسر دیگه اینجا گیر افتادیم....اما شنیدم یک نفر داره میاد اینجا زندگی کنه...خب...چاره ای نیست....باید اونم بکشم تا راحت ابنجا بمونم...هیچ انسانی در برابر این درد دووم نمیاره که نفرین منم باطل شه....پس تلاشی براش نمیکنم
ـــــــــــــــــــــــــ
ات:واو عمارت بزرگیه....
یونا:و ترسناک
ات:کجاش ترسناکه
یونا:......
ات:........باشه شباش یه ذره ترسناکه....خب بریم تو
یونا:وَ؟
ات:چیه؟
یونا:گفته باشم اتاق طبقه پایین برا خودمه
ات:خب منم بالا ترین طبقه رو بر میدارم...درخت جلوی پنجرش قشنگه نزدیک به پشت بوم هم هست میتونم راحت برم بالا
یونا:اوکی بربم تو
ــــــــــــــــــــ
یونگی:خدایی؟....کشتن این بچها برا من اوف نداره؟
جیمین:مگـ....اووووو اینا؟...چطور جرئت کردن بیان اینجا؟
یونگی:چمیدونم...به هر حال من حال کشتن اینا رو ندارم خودت کارشونو تموم کن
جیمین:باشع
شب=
ات:رفتم بالا و دراز کشیدم....کل روز داشتم عمارتو تمیز میکردم.....خیلی خسته بودم و تا چشمامو گذاشتم رو هم خوابم برد
ــــــــــــــــ
جیمین:رفتم تا حساب اون دخترا رو برسم....اول روفتم سراغ اون دختره که اسمش یونا بود...رفتم تو اتاقش اما...اما اون...اون خیلی کیوت خوابیده بود...دلم نیومد بیدارش کنم...اهههه تو چت شپه پسر عاشق که نشدی....خنجر رو در اوردم تا بکشمش....اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم دلم نیومد......اخرش هم بدون هیچ تغیری رفتم پیش یونگی
جیمین:یـ...یونگی...مـ..میگم...میگم نـ..نتو...نتونستم...نتونستم....بکشمش......بـ....ببخشید
یونگی:ینی چی نتونستم مگه اونا چه فرقی داشتن هاااا*داد
ادامه دارد....
ات:سلام من ات هستم 16 سالمه و کره زندگی میکنم چون خانوادم طردم کردن با یکی از دوستا ینی یونا تو یه خونه هستیم...این چند وقت اوضاع مالیمون خوب نبود....بخاطر همین مجبور شدیم بیایم تو یه خونه ی ارزون و قدیمی ولی بزرگ....خونه وسط جنگل بود...اون جنگا به جنگل ارواح معروف بود چون خیلی وقت پیش شبا از تو این عمارتی که ما خریدیم یه خانواده زندگی میکردن...ولی یه شب به طور وحشتناکی کشته میشن......میگن روحشون تو این عمارت مونده....ولی من که باور ندارم
ـــــــــــــــــــــــــ
سلام من یونگی ام و 261 سالمه...من یه شیطانم ینی منم قبلا یه انسان بودم اما سر یه موضوعی که خیلی وقت پیش اتفاق افتاد تبدیل شدم به یه شیطان...من جزو شیاطین اصلی بودم ولی سر یه اشتباه...سر یه اشتباه فاکی نفرین شدم و توی این جنگل گیر افتادم....البته شاید برا بعضیاتون سوال باشه چه نفرینی....خب....نفرینی که دچارش شدم جوریه که هر انسانی کوچک ترین تماس فیزیکی ای باهام داشته باشه از درد شدید میمیره.....منو 6 پسر دیگه اینجا گیر افتادیم....اما شنیدم یک نفر داره میاد اینجا زندگی کنه...خب...چاره ای نیست....باید اونم بکشم تا راحت ابنجا بمونم...هیچ انسانی در برابر این درد دووم نمیاره که نفرین منم باطل شه....پس تلاشی براش نمیکنم
ـــــــــــــــــــــــــ
ات:واو عمارت بزرگیه....
یونا:و ترسناک
ات:کجاش ترسناکه
یونا:......
ات:........باشه شباش یه ذره ترسناکه....خب بریم تو
یونا:وَ؟
ات:چیه؟
یونا:گفته باشم اتاق طبقه پایین برا خودمه
ات:خب منم بالا ترین طبقه رو بر میدارم...درخت جلوی پنجرش قشنگه نزدیک به پشت بوم هم هست میتونم راحت برم بالا
یونا:اوکی بربم تو
ــــــــــــــــــــ
یونگی:خدایی؟....کشتن این بچها برا من اوف نداره؟
جیمین:مگـ....اووووو اینا؟...چطور جرئت کردن بیان اینجا؟
یونگی:چمیدونم...به هر حال من حال کشتن اینا رو ندارم خودت کارشونو تموم کن
جیمین:باشع
شب=
ات:رفتم بالا و دراز کشیدم....کل روز داشتم عمارتو تمیز میکردم.....خیلی خسته بودم و تا چشمامو گذاشتم رو هم خوابم برد
ــــــــــــــــ
جیمین:رفتم تا حساب اون دخترا رو برسم....اول روفتم سراغ اون دختره که اسمش یونا بود...رفتم تو اتاقش اما...اما اون...اون خیلی کیوت خوابیده بود...دلم نیومد بیدارش کنم...اهههه تو چت شپه پسر عاشق که نشدی....خنجر رو در اوردم تا بکشمش....اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم دلم نیومد......اخرش هم بدون هیچ تغیری رفتم پیش یونگی
جیمین:یـ...یونگی...مـ..میگم...میگم نـ..نتو...نتونستم...نتونستم....بکشمش......بـ....ببخشید
یونگی:ینی چی نتونستم مگه اونا چه فرقی داشتن هاااا*داد
ادامه دارد....
۳.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.