من نفرین شده بودم پارت2
من نفرین شده بودم پارت2
جیمین:ا...اخه...اخه هـ...هیونگ...او...اون....اون د...دختر....
یونگی:اون دختر و چی هااااا اون دختر و چی؟نکنه عاشقش شدی که نتونستی بکشیش؟خب اگه عاشقش شدی گمشو پیش همون دیگهههه*یونگی همه حرفاشو با عربده گفت و جیمینم ازش ترسیده بود وهول شده بود و نمیتونست درست جواب بده
جیمین:بـ...ببخـ...ببخشید...ببخشید هـ...هیو..هیونگ.....مـ....من....من....*گریش گرفت
یونگی:پوفففففف جیمین گمشو تو اتاقت
جیمین:بـ....ببـ...ببخشید....ببخشید هیونگ*رفت
یونگی:اشششش لعنتی چرا اینطوری کردمممم.....فاییده نداره خودم میرم.....از پنجرا نگاهی به بیرون کردم و میخواستم برگردم که دیدم اون دختره از پنجره داره به بیرون نگاه میکنه......چـ...چی؟لعنتی...اخه الان؟.....اون فرشته ی مزاحم الان باید میومد؟.....
یونگی:اون فرشته توپک های سفید و نرمی رو همراه با چند پروانه ابی پیش ات فرستاد....
ات:دیدم چنتا چیز گردالو ی سفید و پشمالو و نورانی داره میاد سمتم....حتمن خیالاتی شدم...چشمامو مالدم ولی هنوزم بدن و داشتن به سمتم میومدن.....دستمو بردم سمتشون که اومدن زیر دستم....انگار تو هوا معلق بودم داشتم کم کم از پنجرا میومدم بیرون...هم تعجب کرده بودم هم ذوق زده شده بودم....داشتم باهاشون بازی میکردم هی جلو تر و بالا تر میرفتم....داشتن میبردنم به سمت یه درخت که یهو انگار جاذبه دوباره عمل کرد و داشتم میوفتادم که یقه لباسم از پشت گیر کرد به شاخه درخت
یونگی:دیدم اوت توپک ها هی دارن بالا تر و جلو تر میرن....یه حسی بهم میگفت که این کارو نکنم ولی سرکوبش کردم و نیروی اون توپک ها رو ضعیف کردم و بعد از بین بردمشون....دختره هم داشت میوفتاد ولی پشت یقه لباسش گیر کرد به یه شاخه....خندم گرفته بود از یقه لباسش اویزون شده بود به درخت درست عین یه بچه دوساله که یقهشو گرفتن و بلدنش کردن.....دلم براش سوخت.....ولی....کاری از دستم بر نمیومد....لعنت بهش....اههه اصن چرا نگران اونم؟یاد کار چند ساعت پیشم با جیمین افتادم....رفتم از دلش دربیارم
یونگی:جیمین.....جیمینا.....موچی.....خوابی؟
جیمین:........
یونگی:میدونم بیداری....پاشو دیگه.....جیمین!؟.....ببین اومدم منت کشی اشتی کن دیگه......جیمین....
جیمین:با بغض:چـ...چرا؟....چرا اونطوری....اونطوری سرم داد زدی؟
یونگی:ببخشید دیگه پاشو.....ببین منم الان درکت میکنم.....خب؟....پاشو....مگه تو داداش کوچیکه ی من نبودی؟...پاشو دیگه...
جیمین:قول میدی دیگه سرم داد نزنی اونطوری؟
یونگی:اره...حالا پاشو....پاشو بریم کارت دارم
جیمین:باشه
ادامه دارد...
جیمین:ا...اخه...اخه هـ...هیونگ...او...اون....اون د...دختر....
یونگی:اون دختر و چی هااااا اون دختر و چی؟نکنه عاشقش شدی که نتونستی بکشیش؟خب اگه عاشقش شدی گمشو پیش همون دیگهههه*یونگی همه حرفاشو با عربده گفت و جیمینم ازش ترسیده بود وهول شده بود و نمیتونست درست جواب بده
جیمین:بـ...ببخـ...ببخشید...ببخشید هـ...هیو..هیونگ.....مـ....من....من....*گریش گرفت
یونگی:پوفففففف جیمین گمشو تو اتاقت
جیمین:بـ....ببـ...ببخشید....ببخشید هیونگ*رفت
یونگی:اشششش لعنتی چرا اینطوری کردمممم.....فاییده نداره خودم میرم.....از پنجرا نگاهی به بیرون کردم و میخواستم برگردم که دیدم اون دختره از پنجره داره به بیرون نگاه میکنه......چـ...چی؟لعنتی...اخه الان؟.....اون فرشته ی مزاحم الان باید میومد؟.....
یونگی:اون فرشته توپک های سفید و نرمی رو همراه با چند پروانه ابی پیش ات فرستاد....
ات:دیدم چنتا چیز گردالو ی سفید و پشمالو و نورانی داره میاد سمتم....حتمن خیالاتی شدم...چشمامو مالدم ولی هنوزم بدن و داشتن به سمتم میومدن.....دستمو بردم سمتشون که اومدن زیر دستم....انگار تو هوا معلق بودم داشتم کم کم از پنجرا میومدم بیرون...هم تعجب کرده بودم هم ذوق زده شده بودم....داشتم باهاشون بازی میکردم هی جلو تر و بالا تر میرفتم....داشتن میبردنم به سمت یه درخت که یهو انگار جاذبه دوباره عمل کرد و داشتم میوفتادم که یقه لباسم از پشت گیر کرد به شاخه درخت
یونگی:دیدم اوت توپک ها هی دارن بالا تر و جلو تر میرن....یه حسی بهم میگفت که این کارو نکنم ولی سرکوبش کردم و نیروی اون توپک ها رو ضعیف کردم و بعد از بین بردمشون....دختره هم داشت میوفتاد ولی پشت یقه لباسش گیر کرد به یه شاخه....خندم گرفته بود از یقه لباسش اویزون شده بود به درخت درست عین یه بچه دوساله که یقهشو گرفتن و بلدنش کردن.....دلم براش سوخت.....ولی....کاری از دستم بر نمیومد....لعنت بهش....اههه اصن چرا نگران اونم؟یاد کار چند ساعت پیشم با جیمین افتادم....رفتم از دلش دربیارم
یونگی:جیمین.....جیمینا.....موچی.....خوابی؟
جیمین:........
یونگی:میدونم بیداری....پاشو دیگه.....جیمین!؟.....ببین اومدم منت کشی اشتی کن دیگه......جیمین....
جیمین:با بغض:چـ...چرا؟....چرا اونطوری....اونطوری سرم داد زدی؟
یونگی:ببخشید دیگه پاشو.....ببین منم الان درکت میکنم.....خب؟....پاشو....مگه تو داداش کوچیکه ی من نبودی؟...پاشو دیگه...
جیمین:قول میدی دیگه سرم داد نزنی اونطوری؟
یونگی:اره...حالا پاشو....پاشو بریم کارت دارم
جیمین:باشه
ادامه دارد...
۴.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.