p last
تهیونگ « خب...بگو ببینم بابایی خوشتیپ شده؟
نارا « ایمم..صبر کن...نوج نوچ یادت باشه میخوای از خانمی خواستگاری کنی باید گلم داشته باشی هااا!
تهیونگ « دماغشو کشیدم...تو اینارو از کجا میدونی فسقلی...
نارا « بک جون توی مهد کودک یروز بهم گل داد و گفت خیلی خوشگلی...
تهیونگ « در اولین تایم ممکن به مهد کودکتون میام تا تکلیف روشن شه!...خب...بریم؟
نارا « اوهوم
راوی « تهیونگ نارا رو بغل کرد و سوار ماشینش کرد....با مینها قرار گذاشته بودن که به بهونه ای مینهی رو ببره ساحل...وقتی رسیدند مینهی درحال نوشتن و کشیدن اشکال روی ماسه ها بود...تهیونگ نارا رو مینها سپرد رفت پیش مینهی...
تهیونگ « برای اولین بار که بهت اعتراف کردم بعدش به طلاق کشید...اما الان میخوام از تک تک لحظه های باقی مونده عمرم برای زندگی با تو و نارا استفاده کنم...
مینهی « با شنیدن صدای تهیونگ بلند شدم و نگاهی بهش کردم...صدای امواج دریا و خورشید نارنجی رنگ دم غروب فضای دلنشینی رو تداعی کرده بود...گل رز سرخی رو که تهیونگ به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم...داشتم از عطرش لذت میبردم که حی کردم چیزی توی انگشتم تکون خورد...ته..تهیونگا این چیه؟!
تهیونگ « نخواستم ازت بپرسم ملکه قلبم میشی یا نه جون همین الانشم هستی...این فقط نشون احساس ابدی من نسبت به توعه...
خیلی دوست دارم کیم مین هی!
راوی « مینهی آماده ریختن اشکاش بود که بعد چهار سال تونست طعم لبای شیرین تهیونگ رو حس کنه....چند مینی توی اون لحظه بودند که با صدای جیغ و هورا به خودشون اومدند...نارا و مینها با هیجان داشتند خوشحالی میکردند...تهیونگ و مینهی با دیدن لبخند دختر کوچولوشون لبخندی زندند و اولین مسئولیت زندگیشون رو محافظت و مراقبت از نارا قرار دادند......
The End
written by = dady.mochi(Park Luna)
مرسی از حمایتای خوبتون و ببخشید که طول کشید...آخرای فیک یونگی هم نزدیکع...کلی عاشقتونم🍷🥺🤍
نارا « ایمم..صبر کن...نوج نوچ یادت باشه میخوای از خانمی خواستگاری کنی باید گلم داشته باشی هااا!
تهیونگ « دماغشو کشیدم...تو اینارو از کجا میدونی فسقلی...
نارا « بک جون توی مهد کودک یروز بهم گل داد و گفت خیلی خوشگلی...
تهیونگ « در اولین تایم ممکن به مهد کودکتون میام تا تکلیف روشن شه!...خب...بریم؟
نارا « اوهوم
راوی « تهیونگ نارا رو بغل کرد و سوار ماشینش کرد....با مینها قرار گذاشته بودن که به بهونه ای مینهی رو ببره ساحل...وقتی رسیدند مینهی درحال نوشتن و کشیدن اشکال روی ماسه ها بود...تهیونگ نارا رو مینها سپرد رفت پیش مینهی...
تهیونگ « برای اولین بار که بهت اعتراف کردم بعدش به طلاق کشید...اما الان میخوام از تک تک لحظه های باقی مونده عمرم برای زندگی با تو و نارا استفاده کنم...
مینهی « با شنیدن صدای تهیونگ بلند شدم و نگاهی بهش کردم...صدای امواج دریا و خورشید نارنجی رنگ دم غروب فضای دلنشینی رو تداعی کرده بود...گل رز سرخی رو که تهیونگ به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم...داشتم از عطرش لذت میبردم که حی کردم چیزی توی انگشتم تکون خورد...ته..تهیونگا این چیه؟!
تهیونگ « نخواستم ازت بپرسم ملکه قلبم میشی یا نه جون همین الانشم هستی...این فقط نشون احساس ابدی من نسبت به توعه...
خیلی دوست دارم کیم مین هی!
راوی « مینهی آماده ریختن اشکاش بود که بعد چهار سال تونست طعم لبای شیرین تهیونگ رو حس کنه....چند مینی توی اون لحظه بودند که با صدای جیغ و هورا به خودشون اومدند...نارا و مینها با هیجان داشتند خوشحالی میکردند...تهیونگ و مینهی با دیدن لبخند دختر کوچولوشون لبخندی زندند و اولین مسئولیت زندگیشون رو محافظت و مراقبت از نارا قرار دادند......
The End
written by = dady.mochi(Park Luna)
مرسی از حمایتای خوبتون و ببخشید که طول کشید...آخرای فیک یونگی هم نزدیکع...کلی عاشقتونم🍷🥺🤍
۱۴۹.۹k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.