p⑦
دکتر « خداروشکر قلب جدیدی توی بدنش کارساز شد و جواب داد...واقعا خدا خیلی دخترتون رو دوست داره که زنده مونده...فعلا منتقلش. میکنیم به سی سی یو...وقتی علائم حیاتیش چک شد و بهوش اومد منتقلش میکنیم به بخش...
مینهی نفس آسوده ای کشید و از دکتر تشکر کرد...تهیونگ هم همینطور...بعد رفتن دکتر...تهیونگ لبخندی زد و مینهی رو توی بغل خودش کشید و بوسه ای روی موهاش زد...
.
.
.
مینهی « مامان قربونت بره عزیزم...هق...چرا نمیخوای بلند شی هوم؟ مگه همیشه دلت نمیخواست باباییت رو ببینی؟ الان بابایی اینجاست...بخاطر تو...اومده پیشمون...میدونی چقدر نگرانت شدیم...
تهیونگ « روی صندلی کنار مینهی نشستم و به دستاش که دستای کوچولو نارا رو تو خودش جا داده نگاهی کردم...دست جفتشون دربرابر دست کشیده من هیچ بودن...دستمو روی دستشون گذاشتم که مینهی نگاهی بهم کرد...
تهیونگ « نارا...بابایی...میدونی چقدرررر ترسیدم وقتی دیدم بیهوش افتادی رو زمین؟ میدونی پنج سال پیش وقتی مامانت گفت تورو بارداره احساس خوشبختی فراوون کردم...وقتی راه رفتنو، چهار دستو پا رفتن رو یاد گرفتی حسابی خوشحال شدم...روزی که برای آخرین بار پیشونیتو بوسیدم حس بدی داشتم...شاید تو و مامانی فکر کنی من خیلی راحت فراموشتون کردم ولی من حتی نتونستم شبی بدون فکر کردن بدون شما بگذرونم...ازت خواهش میکنم...لطفا اون چشای نازو کوچولوت رو باز کن...قول میدم بابای خوبی باشم که همیشه از تو مادرت مراقبت کنه:)
راوی « پرستار برای چک کردم علائم نارا به اتاق اومد و تهیونگ و مین هی رو بیرون کرد...
چند دقیقه ای گذشت که پرستار سریع از اتاق اومد و با دکتر داخل اتاق شد...پدر و مادر نگران تر از قبل از جاشون بلند شدند که دکتر با دیدنشون لبخندی زد و گفت
دکتر « نگران نباشید...دخترتون علائم حیاتیش برگشته و بهوش اومده...به زودی به بخش منتقلش میکنیم...بهتون تبریک میگم...
و از کنارشون رد شد...اون زوج اونقدری خوشحال بودند که اگه بیمارستان نبودند اونجا رو به جیغ و داد میبستند...
فردا//
تهیونگ « با دست گلی وارد اتاقی که نارا توش بود شدم و مینهی رو درحالی که داشت موهای نارا رو ناز میکرد و نارا هم با لبخند داشت بهش نگاه میکرد رو دیدم...لبخندی روی لبم اومد...به سمتشون رفتم و سلام پر نشاطی دادم...
نارا « عههه عموووو....سلام...شما اینجا چیکار میتونین؟
مینهی « نارا...راستش...یادته همیشه ازم میپرسیدی بابا کجاس منم میگفتم چون خوانندس رفته سفر؟
نارا « اوهوم...
مینهی « خب...این آقای مهربون و خوشتیپ بابای جنتلمن شماس و وقتی فهمید دخترکوچولوش دلش براش تنگ شده اومده...
نارا «...هاج و واج به مرد خوشتیپ و خندون روبروم نگاه کردم...بغضی کردم و اشکامو جاری کردم...هققق...باباییی بددد...من دلم هق میخواست ببینمت چرا انقدر دیر اومدی
تهیونگ « با دیدن گریه های نارا بغض کردم و سریع رفتم و بغلش کردم...قربونت برم من...عزیزم...گریه نکن...لطفا بابا رو ببخش...دیگه از پیشتون جایی نمیرم...قول میدم...
دو هفته بعد//
نارا کوشولو
مینهی نفس آسوده ای کشید و از دکتر تشکر کرد...تهیونگ هم همینطور...بعد رفتن دکتر...تهیونگ لبخندی زد و مینهی رو توی بغل خودش کشید و بوسه ای روی موهاش زد...
.
.
.
مینهی « مامان قربونت بره عزیزم...هق...چرا نمیخوای بلند شی هوم؟ مگه همیشه دلت نمیخواست باباییت رو ببینی؟ الان بابایی اینجاست...بخاطر تو...اومده پیشمون...میدونی چقدر نگرانت شدیم...
تهیونگ « روی صندلی کنار مینهی نشستم و به دستاش که دستای کوچولو نارا رو تو خودش جا داده نگاهی کردم...دست جفتشون دربرابر دست کشیده من هیچ بودن...دستمو روی دستشون گذاشتم که مینهی نگاهی بهم کرد...
تهیونگ « نارا...بابایی...میدونی چقدرررر ترسیدم وقتی دیدم بیهوش افتادی رو زمین؟ میدونی پنج سال پیش وقتی مامانت گفت تورو بارداره احساس خوشبختی فراوون کردم...وقتی راه رفتنو، چهار دستو پا رفتن رو یاد گرفتی حسابی خوشحال شدم...روزی که برای آخرین بار پیشونیتو بوسیدم حس بدی داشتم...شاید تو و مامانی فکر کنی من خیلی راحت فراموشتون کردم ولی من حتی نتونستم شبی بدون فکر کردن بدون شما بگذرونم...ازت خواهش میکنم...لطفا اون چشای نازو کوچولوت رو باز کن...قول میدم بابای خوبی باشم که همیشه از تو مادرت مراقبت کنه:)
راوی « پرستار برای چک کردم علائم نارا به اتاق اومد و تهیونگ و مین هی رو بیرون کرد...
چند دقیقه ای گذشت که پرستار سریع از اتاق اومد و با دکتر داخل اتاق شد...پدر و مادر نگران تر از قبل از جاشون بلند شدند که دکتر با دیدنشون لبخندی زد و گفت
دکتر « نگران نباشید...دخترتون علائم حیاتیش برگشته و بهوش اومده...به زودی به بخش منتقلش میکنیم...بهتون تبریک میگم...
و از کنارشون رد شد...اون زوج اونقدری خوشحال بودند که اگه بیمارستان نبودند اونجا رو به جیغ و داد میبستند...
فردا//
تهیونگ « با دست گلی وارد اتاقی که نارا توش بود شدم و مینهی رو درحالی که داشت موهای نارا رو ناز میکرد و نارا هم با لبخند داشت بهش نگاه میکرد رو دیدم...لبخندی روی لبم اومد...به سمتشون رفتم و سلام پر نشاطی دادم...
نارا « عههه عموووو....سلام...شما اینجا چیکار میتونین؟
مینهی « نارا...راستش...یادته همیشه ازم میپرسیدی بابا کجاس منم میگفتم چون خوانندس رفته سفر؟
نارا « اوهوم...
مینهی « خب...این آقای مهربون و خوشتیپ بابای جنتلمن شماس و وقتی فهمید دخترکوچولوش دلش براش تنگ شده اومده...
نارا «...هاج و واج به مرد خوشتیپ و خندون روبروم نگاه کردم...بغضی کردم و اشکامو جاری کردم...هققق...باباییی بددد...من دلم هق میخواست ببینمت چرا انقدر دیر اومدی
تهیونگ « با دیدن گریه های نارا بغض کردم و سریع رفتم و بغلش کردم...قربونت برم من...عزیزم...گریه نکن...لطفا بابا رو ببخش...دیگه از پیشتون جایی نمیرم...قول میدم...
دو هفته بعد//
نارا کوشولو
۱۶۳.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.