ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 81 (๑˙❥˙๑)
یونگهو خیلی عصبی آشفته مقابل چشم های متعجب دختر از اتاق جونگکوک خارج شد و با دیدن دختر توی سالن دستی به موهاش کشید و با گفتن ( بعدن میبینمت ) خونه رو ترک کرد
صدای فریاد های نامفهوم هر دو به گوشش میرسید اما متوجه هیچ از یک از حرفاشون نشده بود ( یعنی مشکل اونقدر بزرگه که انقدر داد بی داد راه انداختن )
با ذهنی مشوش وارد اتاق جونگکوک شد و دید که با دستاش صورتش رو پوشونده و با حالت آشفته ای به جلو خم شده بود
و با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و نگاه خسته آشفته اش رو به همسرش دوخت و به پشتی مبل تکیه داد دستش رو سمتش گرفت
دختر کنگ به دستش و بعد به چشماش نگاه کرد و درحالی که به سمتش قدم برمیداشت گفت : جونگکوک خوبی صدای داد بی داد تون کله خونه رو برداشته بود اتفاقی اوفتاد
دستش رو توی دستای گرمش گذاشت لحظه ای احساس کرد گرمای دستش تا عمق وجودش نفوذ کرد جونگکوک با اخم باریکی مردونه ای و نگاه جدیش نرم دست دختر رو کشید و روی پاهاش نشوند
ویوا با نگرانی نگاهش کرد و دستاش روی شونه هایش گذاشت
نگاه جدیش یعنی قرار نیست جوابی ازش بشوه و بدون حرف به چشمای
جدیش خیلی شد جونگکوک نگاه جدی که خشم نهفته ای توش دیده میشد تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند
و با جدیت دستش رو نوازش وار روی موهاش کشید و ناگهان دستش رو پشت سرش برد و موهاش رو توی مشتش گرفت و سرش رو جلو کشید نه اونقدر که دردش بیاد و در حدی که یادآوری مالکیت باشه
دختر با نفس های تند صورتش رو جمع کرد و پیراهنش چون رو توی مشتش گرفت و به صورت جونگکوک نگاه کرد که توی نزدیک ترین فاصله از لبش مکث کردم بود و نگاهش رو بین چشما و لب های میچرخوند
و بعد صدای بم جونگکوک رو کنار
گوشش شنیدن : او ماله منی فقد من باید صدای خنده هات رو بشنوم فقد منم که میتونم لمست کنم اینو یادت باشه
و چنگ پهلویش زد فشار مشتش رو روی موهاش بیشتر کرد و بوسه عمیقی به گردنش زد زمزمه وارد گفت : بگو میخوام بشنومشون حرفامو تکرار کن
دختر با نفسی گرفته صورتش رو قاب گرفت و از گردش بیرون آورده و نفس های که با شمار اوفتاد بودن گفت : فقد تو باید صدای خنده هامو بشنوی و لمسم کنی
(๑˙❥˙๑) پارت 81 (๑˙❥˙๑)
یونگهو خیلی عصبی آشفته مقابل چشم های متعجب دختر از اتاق جونگکوک خارج شد و با دیدن دختر توی سالن دستی به موهاش کشید و با گفتن ( بعدن میبینمت ) خونه رو ترک کرد
صدای فریاد های نامفهوم هر دو به گوشش میرسید اما متوجه هیچ از یک از حرفاشون نشده بود ( یعنی مشکل اونقدر بزرگه که انقدر داد بی داد راه انداختن )
با ذهنی مشوش وارد اتاق جونگکوک شد و دید که با دستاش صورتش رو پوشونده و با حالت آشفته ای به جلو خم شده بود
و با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و نگاه خسته آشفته اش رو به همسرش دوخت و به پشتی مبل تکیه داد دستش رو سمتش گرفت
دختر کنگ به دستش و بعد به چشماش نگاه کرد و درحالی که به سمتش قدم برمیداشت گفت : جونگکوک خوبی صدای داد بی داد تون کله خونه رو برداشته بود اتفاقی اوفتاد
دستش رو توی دستای گرمش گذاشت لحظه ای احساس کرد گرمای دستش تا عمق وجودش نفوذ کرد جونگکوک با اخم باریکی مردونه ای و نگاه جدیش نرم دست دختر رو کشید و روی پاهاش نشوند
ویوا با نگرانی نگاهش کرد و دستاش روی شونه هایش گذاشت
نگاه جدیش یعنی قرار نیست جوابی ازش بشوه و بدون حرف به چشمای
جدیش خیلی شد جونگکوک نگاه جدی که خشم نهفته ای توش دیده میشد تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند
و با جدیت دستش رو نوازش وار روی موهاش کشید و ناگهان دستش رو پشت سرش برد و موهاش رو توی مشتش گرفت و سرش رو جلو کشید نه اونقدر که دردش بیاد و در حدی که یادآوری مالکیت باشه
دختر با نفس های تند صورتش رو جمع کرد و پیراهنش چون رو توی مشتش گرفت و به صورت جونگکوک نگاه کرد که توی نزدیک ترین فاصله از لبش مکث کردم بود و نگاهش رو بین چشما و لب های میچرخوند
و بعد صدای بم جونگکوک رو کنار
گوشش شنیدن : او ماله منی فقد من باید صدای خنده هات رو بشنوم فقد منم که میتونم لمست کنم اینو یادت باشه
و چنگ پهلویش زد فشار مشتش رو روی موهاش بیشتر کرد و بوسه عمیقی به گردنش زد زمزمه وارد گفت : بگو میخوام بشنومشون حرفامو تکرار کن
دختر با نفسی گرفته صورتش رو قاب گرفت و از گردش بیرون آورده و نفس های که با شمار اوفتاد بودن گفت : فقد تو باید صدای خنده هامو بشنوی و لمسم کنی
- ۱۷.۴k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط