Part 37
Part 37
deep wound = زخم عمیق
چیزی نگفتی و حرفتو ادامه دادی
۸ سال گذشت و من هر ثانیه آرزو میکردم بمیرم تا اینکه اونجا آتیش گرفت و من تونستم فرار کنم
بعد از ۸ سال بیرونو دیده بودم بعد از اون تصمیم گرفتم زندگیمو از نو بسازم
رفتم سرکار و تو یه شرکت کار میکردم تا اینکه بعد از تلاش های چندین سالم من رییس شرکت شدم و خونمو بزرگتر کردم
بلاخره ۲ سال داشتم راحت زندگی میکردم تا اینکه یه روز وقتی داشتم پیاده برمیگشتم از یه کوچه رد شدم و متوجه شدم هر بار از این کوچه رد میشم حس بدی پیدا میکنم
چندباری یه مردی اومد تو شرکت و تهدیدم کرد که تو کارش فوضولی نکنم که ظاهراً جکسون بوده
تا اینکه یه شب که داشتم بر میگشتم صدای جیغ ینفرو از تو اون کوچه شنیدم که انگار دارن شکنجش میکنن
اون لحظه خیلی ترسیده بودم نمیدونستم فرار کنم یا برم کمک؟ تا اینکه دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم ببینم چه خبره
چند قدم برداشتم که صدای شلیک گلوله شنیدم و دیگه از ترس نمیتونستم راه برم اومدم فرار کنم که سوزشی تو گردنم احساس کردم و بعدش بیهوش شدم تا اینکه دیدیم شما منو زندانی گردید و بعدشم که فهمیدم تو مافیایی
میدونی چه حس بدی داشتم؟
بعد از ۲ سال داشتم راحت زندگی میکردم ولی اون لحظه با خودم گفتم یعنی دوباره؟
این سرنوشت منه؟
نمیتونم راحت زندگی کنم؟
و بعدشم این اتفاقا افتاد تا به الان
_واسه همین باکره نبودی؟
+چی؟فهمیدی؟
_معلومه که فهمیدم
+خوب من که همون اولش میخواستم بگم ولی تو نزاشتی و گفتی بعدا بگو
_میدونم عزیزم
جونگکوک جلو اومد و تورو تو بغلش کشید و بوسه ای روی سرت گزاشت
_دیگه از هیچی نترس ، من پیشتم
با این جمله ی جونگکوک احساس آرامش و خوشبختی کردی
+دوست دارم جونگکوکا
_منم همینطور بیبی
+بخوابیم؟
_چرا که نه
همینطور که بغل جونگکوک بودی رو تخت دراز کشیدید و پتو رو کشیدید رو خودتون.....
deep wound = زخم عمیق
چیزی نگفتی و حرفتو ادامه دادی
۸ سال گذشت و من هر ثانیه آرزو میکردم بمیرم تا اینکه اونجا آتیش گرفت و من تونستم فرار کنم
بعد از ۸ سال بیرونو دیده بودم بعد از اون تصمیم گرفتم زندگیمو از نو بسازم
رفتم سرکار و تو یه شرکت کار میکردم تا اینکه بعد از تلاش های چندین سالم من رییس شرکت شدم و خونمو بزرگتر کردم
بلاخره ۲ سال داشتم راحت زندگی میکردم تا اینکه یه روز وقتی داشتم پیاده برمیگشتم از یه کوچه رد شدم و متوجه شدم هر بار از این کوچه رد میشم حس بدی پیدا میکنم
چندباری یه مردی اومد تو شرکت و تهدیدم کرد که تو کارش فوضولی نکنم که ظاهراً جکسون بوده
تا اینکه یه شب که داشتم بر میگشتم صدای جیغ ینفرو از تو اون کوچه شنیدم که انگار دارن شکنجش میکنن
اون لحظه خیلی ترسیده بودم نمیدونستم فرار کنم یا برم کمک؟ تا اینکه دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم ببینم چه خبره
چند قدم برداشتم که صدای شلیک گلوله شنیدم و دیگه از ترس نمیتونستم راه برم اومدم فرار کنم که سوزشی تو گردنم احساس کردم و بعدش بیهوش شدم تا اینکه دیدیم شما منو زندانی گردید و بعدشم که فهمیدم تو مافیایی
میدونی چه حس بدی داشتم؟
بعد از ۲ سال داشتم راحت زندگی میکردم ولی اون لحظه با خودم گفتم یعنی دوباره؟
این سرنوشت منه؟
نمیتونم راحت زندگی کنم؟
و بعدشم این اتفاقا افتاد تا به الان
_واسه همین باکره نبودی؟
+چی؟فهمیدی؟
_معلومه که فهمیدم
+خوب من که همون اولش میخواستم بگم ولی تو نزاشتی و گفتی بعدا بگو
_میدونم عزیزم
جونگکوک جلو اومد و تورو تو بغلش کشید و بوسه ای روی سرت گزاشت
_دیگه از هیچی نترس ، من پیشتم
با این جمله ی جونگکوک احساس آرامش و خوشبختی کردی
+دوست دارم جونگکوکا
_منم همینطور بیبی
+بخوابیم؟
_چرا که نه
همینطور که بغل جونگکوک بودی رو تخت دراز کشیدید و پتو رو کشیدید رو خودتون.....
۷۰.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.