Part 36
Part 36
deep wound = زخم عمیق
نفس عمیقی کشیدی و چشماتو بستی و شروع کردی
+سال ها پیش وقتی خیلی بچه بودم اتفاقایی برام افتاد که زندگیمو برام جهنم کرد
من با پدرو مادرم زندگیه خیلی خوب و عادی داشتیم تا اینکه درست تو تولد ۱۱ سالگیم زندگی روی سیاهشو بهم نشون داد
،از اون به بعد نفس کشیدن برام عذاب شد
_دقیقا بگو چه اتفاقی افتاد
اشکاتو از روی گونه هات پاک کردی و دوباره شروع کردی
+روز تولد ۱۱ سالگیم قرار بود پدر و مادرم برام جشن تولد بگیرن ، خودمون ۳ تایی ، چون زیاد فک و فامیل نداشتیم، همشون یا مرده بودن یا از کشور رفته بودن
_خوب؟
+قرار بود پدر و مادرم برای خرید کادو برن بیرون
و من مجبور بودم تو خونه تنها باشم تا برگردن
اونا از من خداحافظی کردن و رفتن بیرون از شهر تا برام یه کادوی خیلی خوب بگیرن
ساعت ها گذشت ولی اونا نیمدن
با خودم فکر کردم حتما تو ترافیک گیر کردن یا کارشون طول کشیده یا هنوز کادوی دلخواهشونو پیدا نکردن
صبر کردم ، ۱ ساعت صبر کردم ۲ ساعت صبر کردم ۳ ساعت صبر کردم ولی.....
ولی خبری نشد
کم کم داشتم نگران میشدم
اونا ساعت ۱ ظهر رفته بودن ولی ساعت ۱۱ شب شده بود و هنوز نیمده بودن
به تلفن هر کدومشون زنگ میزدم جواب نمیدادن
تصمیم گرفتم خودم برم دنبالشون
ولی کاش هیچ وقت این تصمیمو نگرفته بودم
بچه بودم ، هیجا رو بلد نبودم ولی دلم شور میزد
بدون اینکه لباس بپوشم زدم بیرون ، نمیدونستم دارم چیکار میکنم ، گیج بودم
بعد از چند ساعت که نمیدونستم دارم کجا میرم به خودم اومدمو دیدم گم شدم
نمیدونستم کجام ، همه جا تاریک شده بود
نه ماشینی از اونجا رد میشد نه عابری
خلوت خلوت بود
تا اینکه دسته ای مرد رو دیدم و تصمیم گرفتم برم و ازشون کمک بخوام
ولی اونا به جای کمک کردن منو به عنوان برده ی جنسیشون دزدیدن
برا اینکه بدزدنم بیهوشم کردن
بعد از چند ساعت که چشمامو باز کردم منو لخت به یه میله بسته بودن و جمعیتی از مردا رو دورم دیدم
تازه فهمیدم چی شده
اونا لقب هرزه رو به من میدادن
یکیشون میپرسید باکره ای؟
اون یکی میگفت چند سانتو میتونی تو خودت تحمل کنی؟
همینجور تا آخر
ولی من چیکار میتونستم بکنم؟
فقط اشک میریختم
همینطور که داشتی تعریف میکردی سرتو بالا آوردی و جونگکوک نگاه کردی که قطره اشکی از چشمش جاری شد
چیزی نگفتی و حرفتو ادامه دادی......
deep wound = زخم عمیق
نفس عمیقی کشیدی و چشماتو بستی و شروع کردی
+سال ها پیش وقتی خیلی بچه بودم اتفاقایی برام افتاد که زندگیمو برام جهنم کرد
من با پدرو مادرم زندگیه خیلی خوب و عادی داشتیم تا اینکه درست تو تولد ۱۱ سالگیم زندگی روی سیاهشو بهم نشون داد
،از اون به بعد نفس کشیدن برام عذاب شد
_دقیقا بگو چه اتفاقی افتاد
اشکاتو از روی گونه هات پاک کردی و دوباره شروع کردی
+روز تولد ۱۱ سالگیم قرار بود پدر و مادرم برام جشن تولد بگیرن ، خودمون ۳ تایی ، چون زیاد فک و فامیل نداشتیم، همشون یا مرده بودن یا از کشور رفته بودن
_خوب؟
+قرار بود پدر و مادرم برای خرید کادو برن بیرون
و من مجبور بودم تو خونه تنها باشم تا برگردن
اونا از من خداحافظی کردن و رفتن بیرون از شهر تا برام یه کادوی خیلی خوب بگیرن
ساعت ها گذشت ولی اونا نیمدن
با خودم فکر کردم حتما تو ترافیک گیر کردن یا کارشون طول کشیده یا هنوز کادوی دلخواهشونو پیدا نکردن
صبر کردم ، ۱ ساعت صبر کردم ۲ ساعت صبر کردم ۳ ساعت صبر کردم ولی.....
ولی خبری نشد
کم کم داشتم نگران میشدم
اونا ساعت ۱ ظهر رفته بودن ولی ساعت ۱۱ شب شده بود و هنوز نیمده بودن
به تلفن هر کدومشون زنگ میزدم جواب نمیدادن
تصمیم گرفتم خودم برم دنبالشون
ولی کاش هیچ وقت این تصمیمو نگرفته بودم
بچه بودم ، هیجا رو بلد نبودم ولی دلم شور میزد
بدون اینکه لباس بپوشم زدم بیرون ، نمیدونستم دارم چیکار میکنم ، گیج بودم
بعد از چند ساعت که نمیدونستم دارم کجا میرم به خودم اومدمو دیدم گم شدم
نمیدونستم کجام ، همه جا تاریک شده بود
نه ماشینی از اونجا رد میشد نه عابری
خلوت خلوت بود
تا اینکه دسته ای مرد رو دیدم و تصمیم گرفتم برم و ازشون کمک بخوام
ولی اونا به جای کمک کردن منو به عنوان برده ی جنسیشون دزدیدن
برا اینکه بدزدنم بیهوشم کردن
بعد از چند ساعت که چشمامو باز کردم منو لخت به یه میله بسته بودن و جمعیتی از مردا رو دورم دیدم
تازه فهمیدم چی شده
اونا لقب هرزه رو به من میدادن
یکیشون میپرسید باکره ای؟
اون یکی میگفت چند سانتو میتونی تو خودت تحمل کنی؟
همینجور تا آخر
ولی من چیکار میتونستم بکنم؟
فقط اشک میریختم
همینطور که داشتی تعریف میکردی سرتو بالا آوردی و جونگکوک نگاه کردی که قطره اشکی از چشمش جاری شد
چیزی نگفتی و حرفتو ادامه دادی......
۶۳.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.