پارت آخرینتکهقلبم

پارت_۲۲ #آخرین_تکه_قلبم
پله هارو آروم بالا رفتمو نشستم سر کلاس ، آرزو بر عکس همیشه غمبرک گرفته بود یعنی یه جورایی اوکی نبود!
رفتم پیشش لب خند زد و سلام دادیم بهم.
_چته؟
_هیچی بابا با اون چندش دعوامون شد!
،خندیدم و گفتم دوباره سر چی؟
_هیچی گیر داده پیش شایان شال بپوش (پسرخالش)
_تو چی‌گفتی؟
_گفتم نمیپوشم پسره ی ..
_بابا دیوونه میگفتی چشم ولی انجام نده !
_فردا کنسله ها!
_ها؟؟
_نمیام.
_دیوونه اگه نیای دوس پسرتو از دستت درمیارن چلغوز ، هی نیا بیرون و قرار ببین چی میشه!
مضطرب نگام کرد و گفت:
_جدی میگی؟
سرمو تکون دادم و شیطون گفتم:
_خودت میدونی دیگه شما نیاید منو نیما راحت ترم هستیم!
جامدادیشو سمتم پرت کرد و گفت:
_بیژور ها!
خندیدم و گفتم:
_دیه خودت میدونی آرزو خانوم!
خبیثانه نگاش کردم ..موفق شده بودم راضیش کنم ۴تایی بریم بیرون!
سیبمو صدا دار قچ زدم و تکیه دادم به صندلیم.
زبانمو باز کردم و به حروف هایی که یه روز با عشق میخوندمشون توجه کردم ، ولی الان دیگه علاقه ای به انگلیسی ندارم !
خیلی از معلما ذوق بچه ها رو کور میکنن ، منم ذوقم کور شد توی خیلی از درسها ..!
سرم رو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم.
#بابت_تاخیر_معذرت‌_خیلی_مشغله_داشتم_تکرار_نمیشه#نظر_فراموش_نشه
دیدگاه ها (۸)

#پارت_۲۳ #آخرین_تکه_قلبم رفتم داخل و سلام دادم ، مامانم جواب...

#پارت_۲۴ #آخرین_تکه_قلبم سریع سوار ماشین شدیم، بعد از سلام د...

#پارت_۲۱ #آخرین_تکه_قلبم دو تماس بی پاسخ از نیما!سریع رفتم پ...

#پارت_۲۰ #آخرین_تکه_قلبم نیازنفس عمیقی کشیدم و به چهره ی عصب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط