پارت ۲۰ آخرین تکه قلبم
#پارت_۲۰ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز
نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی عصبی آقای مرادی (صاحب مغازه) زل زدم .
_کجا بودین شما؟؟
_یه کاری پیش اومد سریع رفتمو اومدم!
_من ۲۰دقیقه اس اومدم.
_شرمنده یکم طول کشید!
_دیگه تکرار نشه خانم شریفی!
_بله حتما!
_من باید برم خداحافظ
_خدانگهدار.
سرم از شدت درد تیر کشید..
نشستم روی همون صندلی نرم و گرمم ..
مگه میشه گرمای این صندلی رو با منبع گرمایی که چند دقیقه قبل توش حل شدم مقایسه کنم؟
احساس خالی بودن کردم .. این دوماه جهنم بود ، یه جهنم واقعی!
تنهایی آدما رو بزرگ میکنه، من خیلی وقت بود متعلق به خودم نبودم ، هنوزم عادت نکردم ، ۴سال کم نبود... برا من یه عمربود.
****
(پلی بک به گذشته)
به سختی چشمامو باز کردم ، لامپ چشمامو زد.. یه مرد با لبلش سفید پوش بالا سرم بود.
_حالت چطوره خانم کوچولو ؟
_خوبم.
_اسمت چیه؟
_نیاز
خوبه حالشون خداروشکر ، سریتکون داد و رفت به سمت راستم نگاه کردم بابام با همون پالتوی مشکی رنگش که به هیول مردونه و قد بلندش زیادی میومد!
موهای جو گندمیشو با موهای مشکی بابای بچگی هام مقایسه کردم .
تو خیلی خوب بودی بابا .. خیلی ، ولی دیگه نه!
لاقل برا من ، نه ، برا هممون ، بجز نازنین..هه!
_چطوری نیازی؟خوبی بابا؟
_سلام بابا ،خوبم
_سلام
_غش کردم نه؟
_آره فشارت افتاده بود!
از بس فکرای الکی کردم..
چشممو روی هم فشار دادم ، باید زودتر بریم خونه.
_کی میریم خونه؟
_سرمت که تموم شه .
اشکی از توی چشمام سقوط کرد و افتاد رو گونه ام .
یاد ظهر افتادم که با نیما سر مسائل الکی دعوام شد.
از ظهر باهاش قهر کردم .. حقو نمیدم بش ، به هیچ وجه.
#نظر_فراموش_نشه
الان پارت بعدی رو میزارم ♡
نیاز
نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی عصبی آقای مرادی (صاحب مغازه) زل زدم .
_کجا بودین شما؟؟
_یه کاری پیش اومد سریع رفتمو اومدم!
_من ۲۰دقیقه اس اومدم.
_شرمنده یکم طول کشید!
_دیگه تکرار نشه خانم شریفی!
_بله حتما!
_من باید برم خداحافظ
_خدانگهدار.
سرم از شدت درد تیر کشید..
نشستم روی همون صندلی نرم و گرمم ..
مگه میشه گرمای این صندلی رو با منبع گرمایی که چند دقیقه قبل توش حل شدم مقایسه کنم؟
احساس خالی بودن کردم .. این دوماه جهنم بود ، یه جهنم واقعی!
تنهایی آدما رو بزرگ میکنه، من خیلی وقت بود متعلق به خودم نبودم ، هنوزم عادت نکردم ، ۴سال کم نبود... برا من یه عمربود.
****
(پلی بک به گذشته)
به سختی چشمامو باز کردم ، لامپ چشمامو زد.. یه مرد با لبلش سفید پوش بالا سرم بود.
_حالت چطوره خانم کوچولو ؟
_خوبم.
_اسمت چیه؟
_نیاز
خوبه حالشون خداروشکر ، سریتکون داد و رفت به سمت راستم نگاه کردم بابام با همون پالتوی مشکی رنگش که به هیول مردونه و قد بلندش زیادی میومد!
موهای جو گندمیشو با موهای مشکی بابای بچگی هام مقایسه کردم .
تو خیلی خوب بودی بابا .. خیلی ، ولی دیگه نه!
لاقل برا من ، نه ، برا هممون ، بجز نازنین..هه!
_چطوری نیازی؟خوبی بابا؟
_سلام بابا ،خوبم
_سلام
_غش کردم نه؟
_آره فشارت افتاده بود!
از بس فکرای الکی کردم..
چشممو روی هم فشار دادم ، باید زودتر بریم خونه.
_کی میریم خونه؟
_سرمت که تموم شه .
اشکی از توی چشمام سقوط کرد و افتاد رو گونه ام .
یاد ظهر افتادم که با نیما سر مسائل الکی دعوام شد.
از ظهر باهاش قهر کردم .. حقو نمیدم بش ، به هیچ وجه.
#نظر_فراموش_نشه
الان پارت بعدی رو میزارم ♡
۳.۷k
۲۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.