پارت ۵۹
#پارت_۵۹
سعی کردم بی تفاوت باشم.خب شاید اون فقط یکی بود که داشت نگاه میکرد همین...به سمتی که ابسردکن بود رفتم و با لیوان اب برگشتم.حالا اون مرد داشت خیره خیره من رو نگاه میکرد.راستش یکم ترسیدم.سرمو پایین انداختم و توجهی نکردم.وقتی برگشتم پیش روژان،کیان داشت با تلفن صحبت میکرد.
_اگه یه دفه دیگه توی پروژه من دخالت کنی نه من نه تو روشنه؟...بسلامت
با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و توی جیب شلوارش گذاشت.لیوان اب رو به روژان دادم و به سمتش رفتم
_چیزی شده؟
_نه
بد گفت!احساس فضول بودن بهم دست داد اما من فقط نگران شده بودم.انگار فهمید بهم برخورد
_از شرکت بهم زنگ زده بودن.مثل اینکه مشکلی پیش اومده و یکی تو کارام دخالت کرده
سری تکون دادم و زیرلب گفتم
_اها...نگران شدم
لبخند کم جونی زدو چیزی نگفت.
یکم دیگه موندیم بعدم برگشتیم سمت ماشین.اول روژان رو رسوند
_لطف کردی آیدا که باهامون اومدی...مثه خواهر میمونی برام
_خواهش میکنم عزیزم...مگه من جز شما کیو دارم؟
_قربونت برم...کار نداری من برم دنبال رزمهر...فعلا
_نه ممنون...خدافظ
پیاده شد و کیان هم حرکت کرد.
_ناراحت شدی؟
چون یه دفه ای پرسید گیج پرسیدم
_هوم؟!
_هیچی
شونه ای بالا انداختم و از شیشه بیرونو نگاه کردم.چقد من بین این آدما غریبه بودم.
رسیدیم دم مجتمع...درو باز کردم و پیاده شدم.از سمت شیشه کمک راننده گفتم
_نمیای بالا
خندید و گفت
_میخای بیام
_نه تعارف زدم
خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد.یاد دورهمی فردا شب افتادم
_راستی فردا شب ایدا و باباش با امیر میان خونه من...اگه تو و روژان هم تونستین بیاین.
_من که مشکلی با شام ندارم ولی روژانو ببینم چی میشه
_پررو من کی گفتم شام
_الان گفتی
_خب برو دیگه الان خونه منو هتل میکنی صبونه هم میمونی بدبخ میشم.فعلا
دستی تکون داد و با تک بوقی اونجا رو ترک کرد.
سعی کردم بی تفاوت باشم.خب شاید اون فقط یکی بود که داشت نگاه میکرد همین...به سمتی که ابسردکن بود رفتم و با لیوان اب برگشتم.حالا اون مرد داشت خیره خیره من رو نگاه میکرد.راستش یکم ترسیدم.سرمو پایین انداختم و توجهی نکردم.وقتی برگشتم پیش روژان،کیان داشت با تلفن صحبت میکرد.
_اگه یه دفه دیگه توی پروژه من دخالت کنی نه من نه تو روشنه؟...بسلامت
با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و توی جیب شلوارش گذاشت.لیوان اب رو به روژان دادم و به سمتش رفتم
_چیزی شده؟
_نه
بد گفت!احساس فضول بودن بهم دست داد اما من فقط نگران شده بودم.انگار فهمید بهم برخورد
_از شرکت بهم زنگ زده بودن.مثل اینکه مشکلی پیش اومده و یکی تو کارام دخالت کرده
سری تکون دادم و زیرلب گفتم
_اها...نگران شدم
لبخند کم جونی زدو چیزی نگفت.
یکم دیگه موندیم بعدم برگشتیم سمت ماشین.اول روژان رو رسوند
_لطف کردی آیدا که باهامون اومدی...مثه خواهر میمونی برام
_خواهش میکنم عزیزم...مگه من جز شما کیو دارم؟
_قربونت برم...کار نداری من برم دنبال رزمهر...فعلا
_نه ممنون...خدافظ
پیاده شد و کیان هم حرکت کرد.
_ناراحت شدی؟
چون یه دفه ای پرسید گیج پرسیدم
_هوم؟!
_هیچی
شونه ای بالا انداختم و از شیشه بیرونو نگاه کردم.چقد من بین این آدما غریبه بودم.
رسیدیم دم مجتمع...درو باز کردم و پیاده شدم.از سمت شیشه کمک راننده گفتم
_نمیای بالا
خندید و گفت
_میخای بیام
_نه تعارف زدم
خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد.یاد دورهمی فردا شب افتادم
_راستی فردا شب ایدا و باباش با امیر میان خونه من...اگه تو و روژان هم تونستین بیاین.
_من که مشکلی با شام ندارم ولی روژانو ببینم چی میشه
_پررو من کی گفتم شام
_الان گفتی
_خب برو دیگه الان خونه منو هتل میکنی صبونه هم میمونی بدبخ میشم.فعلا
دستی تکون داد و با تک بوقی اونجا رو ترک کرد.
۵.۰k
۲۲ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.