یکی نزد حکیمی آمد و گفت

یکی نزد حکیمی آمد و گفت:

خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده

حکیم با تبسم گفت:

او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید؛

تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟

یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنی ها نباشیم ...
دیدگاه ها (۱)

حس وحالی دارم از ساز سه تارم که نگوآنچنان محودوچشمان نگارم ک...

ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار...

همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم عاشق هم بشوند ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط