سایه خیانت کابوس مرگ
part4
---
صدای پاشنههای کفش، روی آسفالت خیس فرودگاه، نزدیکتر شد.
سوجین بدون اینکه برگرده گفت:
«نیا.»
سکوت.
سئوجون گیج به عقب برگشت. تهیونگ اونجا ایستاده بود. اخماش توی هم، نگاهش خیره، نفسش سنگین.
سوجین سرش رو بالا گرفت و خیلی آروم، طوری که فقط تهیونگ بشنوه، ادامه داد:
«تو حق نداری نزدیک من بشی.»
سئوجون اخماش رفت تو هم.
«صبر کن… شما دوتا… همو میشناسین؟»
تهیونگ یه قدم جلو اومد، اما سوجین با یه حرکت سریع برگشت و مستقیم به چشمهاش خیره شد. نگاهش تیز بود، برنده، مثل تیغ.
– «جواب بده تهیونگ. بگو بهش کی بودی.»
سکوت.
سکوتی که هزار فریاد توش بود.
سئوجون مات مونده بود.
«تهیونگ… تو…؟»
تهیونگ لب زد، خیلی آروم.
«سوجین، بذار توضیح بدم…»
– «توضیح بدی؟ بعد چهار سال؟ بعد اون شب؟ بعد اون نگاهِ لعنتی که توی اون کافه به من انداختی؟»
صداش میلرزید اما نه از ضعف — از خشم فروخوردهای که سالها توی گلوی سوجین گیر کرده بود.
سئوجون یه قدم عقب رفت. سرش گیج میرفت.
– «تو… تو همون عوضیای هستی که… چهار سال پیش آبجیمو له کرد؟»
تهیونگ دستهاشو بالا برد، مضطرب:
«من احمق بودم. بچه بودم. نمیفهمیدم چی دارم از دست میدم. الان…»
سوجین پوزخند زد.
– «الان چی؟ الان میخوای بگی پشیمونی؟ بعد این همه سال که با اون دختره بودی؟»
اشارهای به مینجی کرد که حالا کمی دورتر، با سردرگمی و حسادت، اونها رو نگاه میکرد.
– «پشیمونی برای چیه تهیونگ؟ برای اینکه من دیگه اون دختر سادهام نیستم؟ برای اینکه حالا میتونم بیاحساست نگاهت کنم؟»
تهیونگ چشمهاشو بست. صداش لرزید.
«من هر روز… هر شب، اون شب رو مرور کردم. نگاهت، صدات، شکستنات… هیچوقت فراموش نکردم.»
سوجین خم شد جلو. خیلی نزدیک. اونقدر که فقط خودش و تهیونگ میتونستن صدای همو بشنون.
– «ولی من فراموشت کردم.»
بعد عقب رفت. برگشت سمت ماشین.
سئوجون خشکش زده بود.
تهیونگ همونجا ایستاده بود، شکسته، برای اولین بار… واقعی.
سوجین در ماشین رو باز کرد.
قبل از اینکه سوار شه، رو به برادرش گفت:
«بیا بریم سئوجون. اینجا بوی گذشته میده. من اما، فقط رو به جلو میرم.»
و درو بست.
ماشین روشن شد، آرام از پارکینگ خارج شد، و تهیونگ همونجا موند.
تنها.
در میان صدای فریاد هوادارها، نور دوربینها، و بوی بارون.
---
صدای پاشنههای کفش، روی آسفالت خیس فرودگاه، نزدیکتر شد.
سوجین بدون اینکه برگرده گفت:
«نیا.»
سکوت.
سئوجون گیج به عقب برگشت. تهیونگ اونجا ایستاده بود. اخماش توی هم، نگاهش خیره، نفسش سنگین.
سوجین سرش رو بالا گرفت و خیلی آروم، طوری که فقط تهیونگ بشنوه، ادامه داد:
«تو حق نداری نزدیک من بشی.»
سئوجون اخماش رفت تو هم.
«صبر کن… شما دوتا… همو میشناسین؟»
تهیونگ یه قدم جلو اومد، اما سوجین با یه حرکت سریع برگشت و مستقیم به چشمهاش خیره شد. نگاهش تیز بود، برنده، مثل تیغ.
– «جواب بده تهیونگ. بگو بهش کی بودی.»
سکوت.
سکوتی که هزار فریاد توش بود.
سئوجون مات مونده بود.
«تهیونگ… تو…؟»
تهیونگ لب زد، خیلی آروم.
«سوجین، بذار توضیح بدم…»
– «توضیح بدی؟ بعد چهار سال؟ بعد اون شب؟ بعد اون نگاهِ لعنتی که توی اون کافه به من انداختی؟»
صداش میلرزید اما نه از ضعف — از خشم فروخوردهای که سالها توی گلوی سوجین گیر کرده بود.
سئوجون یه قدم عقب رفت. سرش گیج میرفت.
– «تو… تو همون عوضیای هستی که… چهار سال پیش آبجیمو له کرد؟»
تهیونگ دستهاشو بالا برد، مضطرب:
«من احمق بودم. بچه بودم. نمیفهمیدم چی دارم از دست میدم. الان…»
سوجین پوزخند زد.
– «الان چی؟ الان میخوای بگی پشیمونی؟ بعد این همه سال که با اون دختره بودی؟»
اشارهای به مینجی کرد که حالا کمی دورتر، با سردرگمی و حسادت، اونها رو نگاه میکرد.
– «پشیمونی برای چیه تهیونگ؟ برای اینکه من دیگه اون دختر سادهام نیستم؟ برای اینکه حالا میتونم بیاحساست نگاهت کنم؟»
تهیونگ چشمهاشو بست. صداش لرزید.
«من هر روز… هر شب، اون شب رو مرور کردم. نگاهت، صدات، شکستنات… هیچوقت فراموش نکردم.»
سوجین خم شد جلو. خیلی نزدیک. اونقدر که فقط خودش و تهیونگ میتونستن صدای همو بشنون.
– «ولی من فراموشت کردم.»
بعد عقب رفت. برگشت سمت ماشین.
سئوجون خشکش زده بود.
تهیونگ همونجا ایستاده بود، شکسته، برای اولین بار… واقعی.
سوجین در ماشین رو باز کرد.
قبل از اینکه سوار شه، رو به برادرش گفت:
«بیا بریم سئوجون. اینجا بوی گذشته میده. من اما، فقط رو به جلو میرم.»
و درو بست.
ماشین روشن شد، آرام از پارکینگ خارج شد، و تهیونگ همونجا موند.
تنها.
در میان صدای فریاد هوادارها، نور دوربینها، و بوی بارون.
- ۲.۵k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط