نفس زندگی پارت ۴
دامیان آنیارو بغل میکنه و بوسش میکنه
زنگ کلاس خورد همه داخل کلاس نشستن
معلم امد
معلم: بچه ها قرار ه که ما یک هفته تو اردو باشیم
پس به مادر پدراتون خبر بدید
(خونه آنیا)
آنیا: سلام من امدم
یور : سلام آنیا خوش امدی
آنیا : سلام مامان بابا کجاست
یور : تو اتاقشه
لوید: سلام آنیا
ذهن لوید : امروز حالم رو بهم زدید با این رمانتیک بازیاتون 😒
ذهن آنیا : وای حواسم نبود که بابا تو مدرسه بود. چقدر من و دامیان هم رو بغل و بوس کردیم 😳
ذهن لوید : میدونم قراره برید اردو تا یک هفته تو جنگل درخت های ساکورا
(نکته : لوید و یور میدونن که آنیا ذهن خوان هست و یور میدونه لوید جاسوسه و لوید هم میدونه یور قاتله )
یور : آنیا چه خبر
آنیا : هیچی قراره پس فردا بریم اردو و یک هفته هم اونجاییم
لوید: قراره برید جنگل درخت های ساکورا
آنیا : اره
لوید : خودم میدونم نمیخواد بگی که با دامیان
آنیا : بابا تورو خدا نگوووووو
لوید : مگه من به تو نگفتم که دیگه لازم نیست با دامیان دوست شی هان اصلا هم نرو سمتش هان(بااعصبانیت)
آنیا : بابا خودش بهم علاقه مند شد و گفت که از اون روز اول که بهم مشت زدی عاشقت شدم (با بغض)
لوید : فردا باید بیام مدرسه که با دامیان صحبت کنم
آنیا : نه ....نه....بابا...نه..این ...کارو.....نکن (باگریه)
یور : آنیا گریه نکن دخترم.....لوید بهتر نیست که
لوید: نه یور باید حساب دامیان رو دست بزارم
(صبح)
لوید : آنیا بیدار شو باید بامن بیای مدرسه
آنیا : بیدارم
لوید : اماده شو
آنیا : حاضرم شدم
آنیا از اتاقش آمد بیرون
وصبحانه خوردن و به سمت مدرسه حرکت کردن
(مدرسه ادن)
لوید و آنیا از ماشین پیاده شدن
آنیا : بابا میشه
ذهن آنیا : وای نه دامیان اونجاس نباید بابا ببینتش
ذهن دامیان : ها آنیا ...چی داره گریه میکنه ....باید از قدرتم استفاده کنم ...ببینم چی میگه ...چشم هاش میگن که برو از اینجا دور شو .....
دامیان نمیره و میره جلو تر که لوید ببینتش
دامیان : سلام آقای فورجر
لوید : سلام دامیان ... باید باهات حرف بزنم
دامیان : بریم حیاط پشتی
لوید : بریم آنیا توهم بیا
(حیاط پشتی)
لوید زد زیر گوش دامیان
لوید : حق نداری دیگه نزدیک آنیا بشی اگه نزدیکش بشی من میدونم با تو
دامیان هیچی نمیگه و نگاه به آنیا میکنه
آنیا اشک از چشمای سبزش میریخت
لوید : آنیا باتو هم هستم اگه نزدیک دامیان بشی اون وقت برات بد میشه
آنیا : چ...چش...م..( باگریه)
لوید رفت و دامیان بلند شد و
دامیان : ل..لع...ن.ت.ی..ا..ز...ت...م...ت..ن..فرم (با داد و گریه )
و دامیان زد زیر گوش آنیا و رفت
آنیا باگریه رفت جولیا دید که آنیا گریه میکنه و زیر گوشش قرمز شده
رفت پیشش
جولیا : آنیا عزیزم چی شده
آنیا : د....دا...م.ی..ا...ن...با...من..بهم ...هق هق ..زد (باگریه).....
خماریییییی 😁تا پارت بعد منتظرم باشید
زنگ کلاس خورد همه داخل کلاس نشستن
معلم امد
معلم: بچه ها قرار ه که ما یک هفته تو اردو باشیم
پس به مادر پدراتون خبر بدید
(خونه آنیا)
آنیا: سلام من امدم
یور : سلام آنیا خوش امدی
آنیا : سلام مامان بابا کجاست
یور : تو اتاقشه
لوید: سلام آنیا
ذهن لوید : امروز حالم رو بهم زدید با این رمانتیک بازیاتون 😒
ذهن آنیا : وای حواسم نبود که بابا تو مدرسه بود. چقدر من و دامیان هم رو بغل و بوس کردیم 😳
ذهن لوید : میدونم قراره برید اردو تا یک هفته تو جنگل درخت های ساکورا
(نکته : لوید و یور میدونن که آنیا ذهن خوان هست و یور میدونه لوید جاسوسه و لوید هم میدونه یور قاتله )
یور : آنیا چه خبر
آنیا : هیچی قراره پس فردا بریم اردو و یک هفته هم اونجاییم
لوید: قراره برید جنگل درخت های ساکورا
آنیا : اره
لوید : خودم میدونم نمیخواد بگی که با دامیان
آنیا : بابا تورو خدا نگوووووو
لوید : مگه من به تو نگفتم که دیگه لازم نیست با دامیان دوست شی هان اصلا هم نرو سمتش هان(بااعصبانیت)
آنیا : بابا خودش بهم علاقه مند شد و گفت که از اون روز اول که بهم مشت زدی عاشقت شدم (با بغض)
لوید : فردا باید بیام مدرسه که با دامیان صحبت کنم
آنیا : نه ....نه....بابا...نه..این ...کارو.....نکن (باگریه)
یور : آنیا گریه نکن دخترم.....لوید بهتر نیست که
لوید: نه یور باید حساب دامیان رو دست بزارم
(صبح)
لوید : آنیا بیدار شو باید بامن بیای مدرسه
آنیا : بیدارم
لوید : اماده شو
آنیا : حاضرم شدم
آنیا از اتاقش آمد بیرون
وصبحانه خوردن و به سمت مدرسه حرکت کردن
(مدرسه ادن)
لوید و آنیا از ماشین پیاده شدن
آنیا : بابا میشه
ذهن آنیا : وای نه دامیان اونجاس نباید بابا ببینتش
ذهن دامیان : ها آنیا ...چی داره گریه میکنه ....باید از قدرتم استفاده کنم ...ببینم چی میگه ...چشم هاش میگن که برو از اینجا دور شو .....
دامیان نمیره و میره جلو تر که لوید ببینتش
دامیان : سلام آقای فورجر
لوید : سلام دامیان ... باید باهات حرف بزنم
دامیان : بریم حیاط پشتی
لوید : بریم آنیا توهم بیا
(حیاط پشتی)
لوید زد زیر گوش دامیان
لوید : حق نداری دیگه نزدیک آنیا بشی اگه نزدیکش بشی من میدونم با تو
دامیان هیچی نمیگه و نگاه به آنیا میکنه
آنیا اشک از چشمای سبزش میریخت
لوید : آنیا باتو هم هستم اگه نزدیک دامیان بشی اون وقت برات بد میشه
آنیا : چ...چش...م..( باگریه)
لوید رفت و دامیان بلند شد و
دامیان : ل..لع...ن.ت.ی..ا..ز...ت...م...ت..ن..فرم (با داد و گریه )
و دامیان زد زیر گوش آنیا و رفت
آنیا باگریه رفت جولیا دید که آنیا گریه میکنه و زیر گوشش قرمز شده
رفت پیشش
جولیا : آنیا عزیزم چی شده
آنیا : د....دا...م.ی..ا...ن...با...من..بهم ...هق هق ..زد (باگریه).....
خماریییییی 😁تا پارت بعد منتظرم باشید
۲.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.