ما آن وقت ها دوست داشتن هایمان را پنهان می کردیم.
ما آن وقت ها دوست داشتن هایمان را پنهان می کردیم.
عشق را که نباید جار زد و هوار کشید.
این اداهای امروزی اسمش یک احساسِ سرِدلی ست.
هر چه زیباتر و پولدارتر و پر زرق و برق تر باشی، بیش تر سرِدلش را می لرزانی و بیش تر دلش می خواهد فریادت کند.
این فقط یک هیجانِ آنی ست.
عشق مال زمان ما بود. کجا جارش می زدی؟ هر چه بیش تر دوستش داشتی، بیش تر خودخوری می کردی.
بخاطرش حبس می شدی، تهدید می شدی.
هزار بار قرار بود سرت را بگذارند لب باغچه و باز یواشکی از شیشه می زدی بیرون.
مزه ای داشت آن زمان عاشق شدن.
تا آخرش هم به پایش می ماندی.
تا یا به کسی دیگر شوهرت دهند و با عذاب وجدان به حجله بروی.
یا زودی برایت زن و زندگی دست و پا کنند تا بتوانی فراموشش کنی.
می ماند. عشق بود. می ماند.
نام بچه هایت یا می شد چیزی نزدیک به نام او و یا همانی را انتخاب می کردی که با هم برای فرزند مشترک تان به توافق رسیده بودید.
بعضی ها هم شانس می آوردند و بساط به هم رسیدن شان که فراهم می شد، تازه زمانِ از خودگذشتگی ها می رسید.
مگر دلت می آمد به کسی جز او حتی نگاه کنی.
حالا
هم خودمان را سرکار می گذاریم و هم همان دوستی های صمیمی را.
این که نامش عشق نیست، حتا یک دوست داشتنِ ساده هم اینقدر ادا و اطوار ندارد.
واژه کم آورده ایم.
نامش عشق نیست.
یک احساسِ سرِدلی، با کمی هیجانِ آنی که چاشنی اش شده. همین!
اینقدر سر و صدا ندارد که.
این حال و هوا فقط به یک شوخی می ماند و بس.
و به هر دوره ای از زمان که می رسی،یک طوری سرت را گرم می کند.
شاید هم باید صبر کرد تا چهل یا پنجاه سالگی.
آدمیزاد به آن سن و سال که می رسد باز اینجور حس ها را پنهان می کند.
شاید آن موقع بشود واقعا عاشق شد.
اصلا عشق را باید پنهان کرد.
نباید جارش زد که...💛⃟🌤
#شیما_سبحانی
عشق را که نباید جار زد و هوار کشید.
این اداهای امروزی اسمش یک احساسِ سرِدلی ست.
هر چه زیباتر و پولدارتر و پر زرق و برق تر باشی، بیش تر سرِدلش را می لرزانی و بیش تر دلش می خواهد فریادت کند.
این فقط یک هیجانِ آنی ست.
عشق مال زمان ما بود. کجا جارش می زدی؟ هر چه بیش تر دوستش داشتی، بیش تر خودخوری می کردی.
بخاطرش حبس می شدی، تهدید می شدی.
هزار بار قرار بود سرت را بگذارند لب باغچه و باز یواشکی از شیشه می زدی بیرون.
مزه ای داشت آن زمان عاشق شدن.
تا آخرش هم به پایش می ماندی.
تا یا به کسی دیگر شوهرت دهند و با عذاب وجدان به حجله بروی.
یا زودی برایت زن و زندگی دست و پا کنند تا بتوانی فراموشش کنی.
می ماند. عشق بود. می ماند.
نام بچه هایت یا می شد چیزی نزدیک به نام او و یا همانی را انتخاب می کردی که با هم برای فرزند مشترک تان به توافق رسیده بودید.
بعضی ها هم شانس می آوردند و بساط به هم رسیدن شان که فراهم می شد، تازه زمانِ از خودگذشتگی ها می رسید.
مگر دلت می آمد به کسی جز او حتی نگاه کنی.
حالا
هم خودمان را سرکار می گذاریم و هم همان دوستی های صمیمی را.
این که نامش عشق نیست، حتا یک دوست داشتنِ ساده هم اینقدر ادا و اطوار ندارد.
واژه کم آورده ایم.
نامش عشق نیست.
یک احساسِ سرِدلی، با کمی هیجانِ آنی که چاشنی اش شده. همین!
اینقدر سر و صدا ندارد که.
این حال و هوا فقط به یک شوخی می ماند و بس.
و به هر دوره ای از زمان که می رسی،یک طوری سرت را گرم می کند.
شاید هم باید صبر کرد تا چهل یا پنجاه سالگی.
آدمیزاد به آن سن و سال که می رسد باز اینجور حس ها را پنهان می کند.
شاید آن موقع بشود واقعا عاشق شد.
اصلا عشق را باید پنهان کرد.
نباید جارش زد که...💛⃟🌤
#شیما_سبحانی
۵۲.۰k
۲۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.