رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ماهور
#پارت_2
ناخودآگاه اشکی روی گونهام چکید ک سریع پسش زدم؛از مرور خاطرات تلخ یک سالو نیم پیش دراومدمجلوی قبرستون بودم،سرخاک بابارفتم؛باگلاب سنگ قبرشوتمیز کردم.
_ بابایی؟باباجونم؟دنیزت اومده،دخترکوچولوت،ستاره دنباله دارزندگیت دانشگاه قبول شده.داره معمارمیشه؛ خانوم مهندس میشه،همونی ک تودوست داشتی.کاش توهم این جابودی؛یادته سال هفتم ب نهم مدرسه روجهشی خوندم؟ میگفتم زودترمیخوام مهندس بشم ک به آرزوت برسی؟! یادته کلی رویابرای آیندم داشتی؟یادته گفتی کلی برنامه واسه هیجده سالگیم داری؟حالا کجایی بابایی؟کجایی عزیز دلم؟قلبم تیرمیکشیدچه زوددیرمیشه!بدون تودیگه توی زندگی من بهاری وجود نداره باباجون؛آغوش امنت واسم آرزو شده!نشدکه بشه بابایی، ینی یدونش شدا ولی نیستی ببینی
*ماهور*
وسط جلسه بودم ک گوشیم زنگ خورد،اوف!ملیسااز دست تو بیرون اومدمو تماسووصل کردم
_ جانم ملیس؟وسط جلسه بودما!
ملیساچنان جیغ بلندی کشید ک مجبورشدم گوشیواز گوشم فاصله بدم سعی کردم عصبی نشم
+چیشده؟!
ملیس:مژده گونی!دانشگاه قبول شدم ادبیات!
خندیدم:
+ملیس توروخدا بگوشهرستان قبول نشدی،من نمی تو...
نذاشت ادامه بدم:
ملیس:نترس خسیسِ خودخواه،همین جاتوی تهرانم،وردلِ خودت!
نفس راحتی کشیدم:
+خداروشکر
ملیس:خب خب،جشن بگیریم؟!
+ن من کلی کار دارم
ملیس:خیلی بیشعوری،مغرورِبی احساسِ بی ذوق!
+همش منم؟!
ملیس:ن شوهر عممه!خب تویی دیگه تازه کمته
+ اوکی قطع کن کار دارم،فعلا.
ملی:باشه خدافظ
کلافه دستمو بردم توی موهامو نفس عمیقی کشیدم تقصیر خودته دیگه دختر،مجبور نبودی بیای پیش من!
به اتاق کنفرانس شرکت برگشتم
*ترانه*
ازقبرستون بیرون اومدمو ب سمت خیابون رفتم.هوای تبریز خوب بود
طول خیابونوداشتم میرفتم ک صدای بوق ی ماشینوپشت سرم شنیدم.فکر کردم مزاحمه و ب راهم ادامه دادم ماشین نزدیکتر شدو صدای مردی آشناکه منودنیزصدامیکرد ب گوشم خورد!
ب سمت صدابرگشتم پس اشتباه نکردم؛حاج فلاح بود. بهترین دوستووکیل پدرم!اما تواین یسال گذشته کجا بود؟!
حاج فلاح:دنیز؟دخترم سوارشو
ازدخترم گفتنش بغضم گرفت.پیاده شدو ب طرفم اومدو پدرانه درآغوشم کشید،این مرد چهقدرمثل پدرم بود؛باتمام مهربونیهاودلسوزیهاش!
حاجی:آروم باش عزیزم،خوبی؟
_خوب نیستم،دلم بابارومیخواد
حاجی:سوار شو کمی صحبت کنیم
شالمو روسرم مرتب کردم،سوارماشینش شدیمو جلویه کافهی سنتی نگه داشت
حاجی:میخوام ابهاماتی ک مونده روبرطرف کنم،حاضری؟!
_بله بفرمایید
حاجی:منوپدرت خیلی وقته دوستیم، من موقعی ک سهند به رحمت خدارفت زنم توشرایط سختی بودو اونم ازدست دادم نتونستم برگردم متاسفم.
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
پ.ن:نظراتتونو کامنت کنید💙🍃
ناخودآگاه اشکی روی گونهام چکید ک سریع پسش زدم؛از مرور خاطرات تلخ یک سالو نیم پیش دراومدمجلوی قبرستون بودم،سرخاک بابارفتم؛باگلاب سنگ قبرشوتمیز کردم.
_ بابایی؟باباجونم؟دنیزت اومده،دخترکوچولوت،ستاره دنباله دارزندگیت دانشگاه قبول شده.داره معمارمیشه؛ خانوم مهندس میشه،همونی ک تودوست داشتی.کاش توهم این جابودی؛یادته سال هفتم ب نهم مدرسه روجهشی خوندم؟ میگفتم زودترمیخوام مهندس بشم ک به آرزوت برسی؟! یادته کلی رویابرای آیندم داشتی؟یادته گفتی کلی برنامه واسه هیجده سالگیم داری؟حالا کجایی بابایی؟کجایی عزیز دلم؟قلبم تیرمیکشیدچه زوددیرمیشه!بدون تودیگه توی زندگی من بهاری وجود نداره باباجون؛آغوش امنت واسم آرزو شده!نشدکه بشه بابایی، ینی یدونش شدا ولی نیستی ببینی
*ماهور*
وسط جلسه بودم ک گوشیم زنگ خورد،اوف!ملیسااز دست تو بیرون اومدمو تماسووصل کردم
_ جانم ملیس؟وسط جلسه بودما!
ملیساچنان جیغ بلندی کشید ک مجبورشدم گوشیواز گوشم فاصله بدم سعی کردم عصبی نشم
+چیشده؟!
ملیس:مژده گونی!دانشگاه قبول شدم ادبیات!
خندیدم:
+ملیس توروخدا بگوشهرستان قبول نشدی،من نمی تو...
نذاشت ادامه بدم:
ملیس:نترس خسیسِ خودخواه،همین جاتوی تهرانم،وردلِ خودت!
نفس راحتی کشیدم:
+خداروشکر
ملیس:خب خب،جشن بگیریم؟!
+ن من کلی کار دارم
ملیس:خیلی بیشعوری،مغرورِبی احساسِ بی ذوق!
+همش منم؟!
ملیس:ن شوهر عممه!خب تویی دیگه تازه کمته
+ اوکی قطع کن کار دارم،فعلا.
ملی:باشه خدافظ
کلافه دستمو بردم توی موهامو نفس عمیقی کشیدم تقصیر خودته دیگه دختر،مجبور نبودی بیای پیش من!
به اتاق کنفرانس شرکت برگشتم
*ترانه*
ازقبرستون بیرون اومدمو ب سمت خیابون رفتم.هوای تبریز خوب بود
طول خیابونوداشتم میرفتم ک صدای بوق ی ماشینوپشت سرم شنیدم.فکر کردم مزاحمه و ب راهم ادامه دادم ماشین نزدیکتر شدو صدای مردی آشناکه منودنیزصدامیکرد ب گوشم خورد!
ب سمت صدابرگشتم پس اشتباه نکردم؛حاج فلاح بود. بهترین دوستووکیل پدرم!اما تواین یسال گذشته کجا بود؟!
حاج فلاح:دنیز؟دخترم سوارشو
ازدخترم گفتنش بغضم گرفت.پیاده شدو ب طرفم اومدو پدرانه درآغوشم کشید،این مرد چهقدرمثل پدرم بود؛باتمام مهربونیهاودلسوزیهاش!
حاجی:آروم باش عزیزم،خوبی؟
_خوب نیستم،دلم بابارومیخواد
حاجی:سوار شو کمی صحبت کنیم
شالمو روسرم مرتب کردم،سوارماشینش شدیمو جلویه کافهی سنتی نگه داشت
حاجی:میخوام ابهاماتی ک مونده روبرطرف کنم،حاضری؟!
_بله بفرمایید
حاجی:منوپدرت خیلی وقته دوستیم، من موقعی ک سهند به رحمت خدارفت زنم توشرایط سختی بودو اونم ازدست دادم نتونستم برگردم متاسفم.
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
پ.ن:نظراتتونو کامنت کنید💙🍃
۹.۰k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.