نفس زندگی پارت ۶
ذهن لوید : حیف وگرنه. تاجایی که میخوردی میزدمت
ذهن آنیا : وای نه بابا اینجاس
ذهن لوید : الان میدونم که داری دنبالم میگردی ولی منو
پیدا نمی کنی
ذهن آنیا : وای باید از دامیان فاصله بگیرم
آنیا از بغل دامیان میاد بیرون واز دامیان دور میشه
ذهن جولیا : آنیا چیشده بهم بگو من میتونم از نگاهت بخونم چون قدرت دارم
آنیا یه جوری به جولیا نگاه کرد که بابای من اینجاس
جولیا دریافت کرد که آنیا چی گفت و یجوری به دامیان فهموند
جولیا : دامیان بهتره که بعد مدرسه تو آنیا فرار کنید
دامیان : چ....چ.....چیییی
جولیا : همین که گفتم
دامیان به آنیا نگاه میکنه و از نگاهش میخونه که آنیا چی میگه
دامیان : باشه فقط یک چیزی آنیا من قدرت دارم که میتونم حافظتو رو پاک کنم و یک قدرت دیگه دارم که من جادوگرم که میتونه نگاهت رو بخونه الانم فهمیدم چی گفتی خب چرا از اول نگفتی که ذهن خوانی
آنیا : چیییییی وای من الان
جولیا : تو از کجا فهمیدی
دامیان : خوبه خدا بهت دوتا گوش داده 😒و این که میدونم تو قدرت خواندن چهره رو داری😒
جولیا و آنیا : به فنااااا رفتیم
(بعد مدرسه )
دامیان : آنیا بدو بریم
آنیا : دارم میام
آنیا دامیان دست هم رو گرفتن داشتن فرار میکردن که
لوید جلو شون ظاهر شد
ذهن دامیان : آنیا بابات چه جاسوس سریعی
نگاه آنیا : تازه کجاش رو دیدی انقدر سریع میره که پلنگ بهش نمیرسه
ذهن دامیان : اهان
لوید : مگه من به بهت نگفتم که حق نداری تو دو قدمی آنیا باشی هان آنیا باتوهم هستم مگه به توهم نگفتم که نزدیک این عوضی بشی برات بد میشه
لوید دامیان رو جوری زد که دامیان خون بالا آورد
لوید : برام مهم نیست که بابات کیه و چکارس ولی این و یادت باشه که من چه جور آدمی ام .....آنیا بریم
آنیا : ...هق...هق...من..هق...هق...نمیام...(باگریه)
لوید زد زیر گوش آنیا
لوید : باید بیای (با داد)
آنیا : نمیام ازت متنفرم فکر میکردم که دوسم داری ولی اشتباه کردم هق....هق..هق(با داد و گریه)
لوید : باشه پس توهم دیگه نیا خونه دیگه جات تو خونه نیست و جز خانواده فورجر نیستی
دامیان داشت تو درد خودش می پیچید
دامیان : آ...آنیا...ت..تو...ب...برو...م....من....حالم خوبه ...آی ( درحال درد کشیدن)
آنیا : نه....هق... من...هق ..هق...تورو تنها نمیزارم..هق
دامیان : ا...اما...ت...تو....ب..بخاطر ...م...من...از...
خانوادت ....جدا..شدی.
آنیا : ایرادی نداره من تورو خیلی دوست دارم هق...هق
آنیا دامیان رو بغل میکنه و شروع میکنه به گریه کردن
دامیان هم قربون صدقه آنیا میره و سعی میکنه که
آنیارو آروم کنه
(از زبان نویسنده )
آنیا دامیان رو به بیمارستان میبره و فردا مرخص میشه و میرن مدرسه و که از اون ور برن اردو وقتی رسیدن وسایلشون رو تو چادر هاشونگذاشتن و استراحت کردن
جولیا :.....
خمارییی😁😁
تا پارت بعدمنتظرم باشید
ذهن آنیا : وای نه بابا اینجاس
ذهن لوید : الان میدونم که داری دنبالم میگردی ولی منو
پیدا نمی کنی
ذهن آنیا : وای باید از دامیان فاصله بگیرم
آنیا از بغل دامیان میاد بیرون واز دامیان دور میشه
ذهن جولیا : آنیا چیشده بهم بگو من میتونم از نگاهت بخونم چون قدرت دارم
آنیا یه جوری به جولیا نگاه کرد که بابای من اینجاس
جولیا دریافت کرد که آنیا چی گفت و یجوری به دامیان فهموند
جولیا : دامیان بهتره که بعد مدرسه تو آنیا فرار کنید
دامیان : چ....چ.....چیییی
جولیا : همین که گفتم
دامیان به آنیا نگاه میکنه و از نگاهش میخونه که آنیا چی میگه
دامیان : باشه فقط یک چیزی آنیا من قدرت دارم که میتونم حافظتو رو پاک کنم و یک قدرت دیگه دارم که من جادوگرم که میتونه نگاهت رو بخونه الانم فهمیدم چی گفتی خب چرا از اول نگفتی که ذهن خوانی
آنیا : چیییییی وای من الان
جولیا : تو از کجا فهمیدی
دامیان : خوبه خدا بهت دوتا گوش داده 😒و این که میدونم تو قدرت خواندن چهره رو داری😒
جولیا و آنیا : به فنااااا رفتیم
(بعد مدرسه )
دامیان : آنیا بدو بریم
آنیا : دارم میام
آنیا دامیان دست هم رو گرفتن داشتن فرار میکردن که
لوید جلو شون ظاهر شد
ذهن دامیان : آنیا بابات چه جاسوس سریعی
نگاه آنیا : تازه کجاش رو دیدی انقدر سریع میره که پلنگ بهش نمیرسه
ذهن دامیان : اهان
لوید : مگه من به بهت نگفتم که حق نداری تو دو قدمی آنیا باشی هان آنیا باتوهم هستم مگه به توهم نگفتم که نزدیک این عوضی بشی برات بد میشه
لوید دامیان رو جوری زد که دامیان خون بالا آورد
لوید : برام مهم نیست که بابات کیه و چکارس ولی این و یادت باشه که من چه جور آدمی ام .....آنیا بریم
آنیا : ...هق...هق...من..هق...هق...نمیام...(باگریه)
لوید زد زیر گوش آنیا
لوید : باید بیای (با داد)
آنیا : نمیام ازت متنفرم فکر میکردم که دوسم داری ولی اشتباه کردم هق....هق..هق(با داد و گریه)
لوید : باشه پس توهم دیگه نیا خونه دیگه جات تو خونه نیست و جز خانواده فورجر نیستی
دامیان داشت تو درد خودش می پیچید
دامیان : آ...آنیا...ت..تو...ب...برو...م....من....حالم خوبه ...آی ( درحال درد کشیدن)
آنیا : نه....هق... من...هق ..هق...تورو تنها نمیزارم..هق
دامیان : ا...اما...ت...تو....ب..بخاطر ...م...من...از...
خانوادت ....جدا..شدی.
آنیا : ایرادی نداره من تورو خیلی دوست دارم هق...هق
آنیا دامیان رو بغل میکنه و شروع میکنه به گریه کردن
دامیان هم قربون صدقه آنیا میره و سعی میکنه که
آنیارو آروم کنه
(از زبان نویسنده )
آنیا دامیان رو به بیمارستان میبره و فردا مرخص میشه و میرن مدرسه و که از اون ور برن اردو وقتی رسیدن وسایلشون رو تو چادر هاشونگذاشتن و استراحت کردن
جولیا :.....
خمارییی😁😁
تا پارت بعدمنتظرم باشید
۵۷۳
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.