عادَت داشتیم تا دَمه صُبح با هَم چَت کُنیم ..
عادَت داشتیم تا دَمه صُبح با هَم چَت کُنیم ..
از هَمه چی میگفتیم..
کار ، درس ، آینده ، زندگی ، خانواده ..
خُلاصه از هَمه چی ..
یادَمه یه شب که نَه نزدیکای صبح ،
وقتی که داشت از آیندهی دونفرهای حَرف میزد
که من نقشِ پُر رنگی توو اتّفاقاتش دارم،
بهش گفتم:«من از هَمه دُنیا میترسم ..»
بهم گفت:«آخه از چی میترسی وقتی مَن هستم ..؟»
گفتم:«حِس میکنم هیچجا امن نیست ..»
گفت:«چِرا نااَمنه وقتی دَستات تو دَستای منه ..؟»
گفتم:«آخه شایَد نتونم ..»
گفت:«اگه مَن قراره مُکمّلت باشم ،
پَس تنها نیستی که نتونی ..»
هی دلمو قُرصتَر کرد ..
بَعدش کلّی قُربون صَدقهم رفت ..
کلّی سَر به سَرم گذاشت تا یادَم بره ..
بهش گفتم:«میدونی وقتی اینجوری میگی،
بیشتر میترسم ..؟میدونی گریهم میگیره ..؟»
گریهم گرفته بود ..
اشکم رسیده بود رو گونههام ..
گفت:«نکن اینجوری ..»
گفت:«از پشتِ گوشی ، تَنهایی اینجوری نکن ..
وقتی دستم به جایی بَند نیست اذیّتم نکن ..»
عَجیب به نَظر میاد ولی اون شب حِس کردم،
اشکمو از پُشتِ صفحهی گوشی پاک کرد ..
دَستاش مثلِ یه فرشته ،
اشکمو تبدیل کرد به یه لَبخند کُنج لَبام ..
دُرسته گریه کردم وَلی دلم یهجوری شُد ..
شَبی که دلِ آدم،واسه اونی که باید،
یهجوری میشه ، خیلی شَبه فوقالعادهایه ..
اون شَب فوقالعاده بود واسَم ..
اون اواخر ، وَقتی درگیرِ مُشکلاتی بودیم که
باعث شُد الان نباشه ، یه بار قَرار شد ببینیم
هَمو تا حرف بزنیم ..
رفتم نشستم بَغل دستش ،
بهش گفتم:«هیچی نمیگی ..؟»
گفت:«تو باید بگی ..»
هِی گفتم و گفتم و گفتم وَلی کوتاه نیومد ..
گفتم:«یعنی تو حرفِ همهرو گوش میکنی ولی
حتّی فُرصتِ توضیح به من نمیدی..؟»
بُغض کردم ..
عادَت نداشتم بذارم کسی اشکمو ببینه،
واسه هَمین رومو برگردوندَم ازش..
اینقدر نگاهش نکردم تا اشکِ چشمم خُشک شد ..
نَدید اشکمو ولی فَهمید اشکم به گونههام رسیده..
تلاشی نکرد تا گریه نکنم ..
دستش به همهجا بَند بود ولی کاری نکرد ..
این شُد که تَموم شد داستانِمون ..
همه اینا رو گفتم که آخرش بگم ،
دلِ آدما وقتی بهم نزدیکه حتّی از پُشتِ صفحهی سردِ گوشیَم میتونن اشکِ هَمو ببینن و حِس کنن و پاک کُنن ..
ولی وقتی دلا دور میشه و قصّه میرسه به آخرش ،
حتّی اگه روبروی هم دیگهام باشَن
ممکنه به اشکِ هم بخندن ..
از ما گُذشت، ولی لطفاً مراقبِ نَزدیک بودَناتون باشید..
هم زود دیر میشه ، هم زود دور ..
از هَمه چی میگفتیم..
کار ، درس ، آینده ، زندگی ، خانواده ..
خُلاصه از هَمه چی ..
یادَمه یه شب که نَه نزدیکای صبح ،
وقتی که داشت از آیندهی دونفرهای حَرف میزد
که من نقشِ پُر رنگی توو اتّفاقاتش دارم،
بهش گفتم:«من از هَمه دُنیا میترسم ..»
بهم گفت:«آخه از چی میترسی وقتی مَن هستم ..؟»
گفتم:«حِس میکنم هیچجا امن نیست ..»
گفت:«چِرا نااَمنه وقتی دَستات تو دَستای منه ..؟»
گفتم:«آخه شایَد نتونم ..»
گفت:«اگه مَن قراره مُکمّلت باشم ،
پَس تنها نیستی که نتونی ..»
هی دلمو قُرصتَر کرد ..
بَعدش کلّی قُربون صَدقهم رفت ..
کلّی سَر به سَرم گذاشت تا یادَم بره ..
بهش گفتم:«میدونی وقتی اینجوری میگی،
بیشتر میترسم ..؟میدونی گریهم میگیره ..؟»
گریهم گرفته بود ..
اشکم رسیده بود رو گونههام ..
گفت:«نکن اینجوری ..»
گفت:«از پشتِ گوشی ، تَنهایی اینجوری نکن ..
وقتی دستم به جایی بَند نیست اذیّتم نکن ..»
عَجیب به نَظر میاد ولی اون شب حِس کردم،
اشکمو از پُشتِ صفحهی گوشی پاک کرد ..
دَستاش مثلِ یه فرشته ،
اشکمو تبدیل کرد به یه لَبخند کُنج لَبام ..
دُرسته گریه کردم وَلی دلم یهجوری شُد ..
شَبی که دلِ آدم،واسه اونی که باید،
یهجوری میشه ، خیلی شَبه فوقالعادهایه ..
اون شَب فوقالعاده بود واسَم ..
اون اواخر ، وَقتی درگیرِ مُشکلاتی بودیم که
باعث شُد الان نباشه ، یه بار قَرار شد ببینیم
هَمو تا حرف بزنیم ..
رفتم نشستم بَغل دستش ،
بهش گفتم:«هیچی نمیگی ..؟»
گفت:«تو باید بگی ..»
هِی گفتم و گفتم و گفتم وَلی کوتاه نیومد ..
گفتم:«یعنی تو حرفِ همهرو گوش میکنی ولی
حتّی فُرصتِ توضیح به من نمیدی..؟»
بُغض کردم ..
عادَت نداشتم بذارم کسی اشکمو ببینه،
واسه هَمین رومو برگردوندَم ازش..
اینقدر نگاهش نکردم تا اشکِ چشمم خُشک شد ..
نَدید اشکمو ولی فَهمید اشکم به گونههام رسیده..
تلاشی نکرد تا گریه نکنم ..
دستش به همهجا بَند بود ولی کاری نکرد ..
این شُد که تَموم شد داستانِمون ..
همه اینا رو گفتم که آخرش بگم ،
دلِ آدما وقتی بهم نزدیکه حتّی از پُشتِ صفحهی سردِ گوشیَم میتونن اشکِ هَمو ببینن و حِس کنن و پاک کُنن ..
ولی وقتی دلا دور میشه و قصّه میرسه به آخرش ،
حتّی اگه روبروی هم دیگهام باشَن
ممکنه به اشکِ هم بخندن ..
از ما گُذشت، ولی لطفاً مراقبِ نَزدیک بودَناتون باشید..
هم زود دیر میشه ، هم زود دور ..
۷.۱k
۰۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.