part
part³
صبح شده بود.
آسمون روسیه هنوز خاکستری بود.
اما حال جئون از اون هم تیرهتر.
با پیراهن مشکی، دکمهها تا بالا بسته، ایستاده بود جلوی پنجرهی بلند اتاقش. لیوان قهوهای توی دستش بود که بیشتر از اینکه بخوره، فقط توی دستش میچرخوند.
در اتاق زده شد.
یکی از افراد مورد اعتمادش وارد شد.
_ «رئیس… اطلاعات مرده رو داریم.»
جئون بیهیچ حرفی برگشت. فقط یه نگاه.
همون نگاه معروفش. یخ، تهی، بیرحم.
_ «اسمش لوکاسه. اهل لهستان. قبلاً تو بخش امنیتی یه کمپانی بینالمللی کار میکرد. الان همونجا تو مسکو کار میکنه. تنها زندگی میکنه… سابقهی درگیری نداره. چند بار دیده شده که با ا.ت رفته کافه، یا رسوندتش هتل…»
«هدفش؟»
– «نامشخص. خیلی آرومه. ولی ما زیر نظرش داریم.»
جئون پلک زد. یهبار. اما توی ذهنش، هزار بار اون اسم تکرار شد.
لوکاس...
چشمهاش ریز شد. لبهاش جمع.
«امروز کاری نکن. فقط زیر نظر بگیرینش. ولی... اگه حتی یه قدم اشتباه برداشت، بدون اجازهی من هم دست به کار بشین. نمیخوام هیچ تهدیدی نزدیکش باشه… حتی اگه اون تهدید یه لبخند سادهس.»
مرد سری تکون داد و عقب رفت.
جئون دوباره تنها شد. دوباره با اون فکر لعنتی:
"یعنی واقعا بینشون چیزی هست؟"
تو ذهنش صحنهی پشت اون در اتاق دوباره پخش شد. صدای خندهی اون مرد. لبخند نصفهی ا.ت.
دستهاش مشت شد. دوباره اون رگ لعنتی گردنش بیرون زد.
دیگه نمیتونست فقط نگاه کنه.
باید کاری میکرد.
قبل از اینکه دیر بشه...
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
دو ساعت بعد، یه ماشین مشکی جلوی هتل ایستاد.
جئون ازش پیاده شد.
نه با خشم، نه با عجله.
با سکوتی مرگبار.
آروم، ولی مصمم.
اینبار دیگه پشت در وای نمیایسته.
اینبار… میخواد با خودش روبهرو شه.
قدم زد، طبقات رو بالا رفت. جلوی اتاق ۴۲۱ ایستاد.
یه نفس عمیق کشید.
دستشو بالا آورد و...
تقتق.
در با مکثی چند ثانیهای باز شد.
و ا.ت پشت در بود.
با چهرهای که هم تعجب توش بود، هم ترس، هم چیزی شبیه به زخم قدیمی.
چشم تو چشم شدن. بعد از اون همه شب بیخوابی. بعد از اون همه فاصله.
جئون زمزمه کرد. صدایی آروم، ولی مثل تیغ:
«سلام… فرار خوب بود؟»
ا.ت چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
انگار قلبش یادش اومد کجا تپیده بود.
انگار همهی خاطرهها با یه نگاه برگشته بودن.
اما لبهاش هنوز قفل بودن.
جئون بدون اجازه، یه قدم اومد جلو.
«بهم نگو که قراره دوباره درو ببندی.»
نگاهش پر از زخمی بود که پشت مردونگیش قایم کرده بود.
«اینبار… خودم درو میبندم.
اما فقط وقتی که بدونم… هنوزم توی دلت جایی دارم یا نه.»
ا.ت یه لحظه پلک زد. انگار لبهاش لرزید.
اما هیچ کلمهای بیرون نیومد.
و جئون… فقط منتظر یه کلمه بود.
صبح شده بود.
آسمون روسیه هنوز خاکستری بود.
اما حال جئون از اون هم تیرهتر.
با پیراهن مشکی، دکمهها تا بالا بسته، ایستاده بود جلوی پنجرهی بلند اتاقش. لیوان قهوهای توی دستش بود که بیشتر از اینکه بخوره، فقط توی دستش میچرخوند.
در اتاق زده شد.
یکی از افراد مورد اعتمادش وارد شد.
_ «رئیس… اطلاعات مرده رو داریم.»
جئون بیهیچ حرفی برگشت. فقط یه نگاه.
همون نگاه معروفش. یخ، تهی، بیرحم.
_ «اسمش لوکاسه. اهل لهستان. قبلاً تو بخش امنیتی یه کمپانی بینالمللی کار میکرد. الان همونجا تو مسکو کار میکنه. تنها زندگی میکنه… سابقهی درگیری نداره. چند بار دیده شده که با ا.ت رفته کافه، یا رسوندتش هتل…»
«هدفش؟»
– «نامشخص. خیلی آرومه. ولی ما زیر نظرش داریم.»
جئون پلک زد. یهبار. اما توی ذهنش، هزار بار اون اسم تکرار شد.
لوکاس...
چشمهاش ریز شد. لبهاش جمع.
«امروز کاری نکن. فقط زیر نظر بگیرینش. ولی... اگه حتی یه قدم اشتباه برداشت، بدون اجازهی من هم دست به کار بشین. نمیخوام هیچ تهدیدی نزدیکش باشه… حتی اگه اون تهدید یه لبخند سادهس.»
مرد سری تکون داد و عقب رفت.
جئون دوباره تنها شد. دوباره با اون فکر لعنتی:
"یعنی واقعا بینشون چیزی هست؟"
تو ذهنش صحنهی پشت اون در اتاق دوباره پخش شد. صدای خندهی اون مرد. لبخند نصفهی ا.ت.
دستهاش مشت شد. دوباره اون رگ لعنتی گردنش بیرون زد.
دیگه نمیتونست فقط نگاه کنه.
باید کاری میکرد.
قبل از اینکه دیر بشه...
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
دو ساعت بعد، یه ماشین مشکی جلوی هتل ایستاد.
جئون ازش پیاده شد.
نه با خشم، نه با عجله.
با سکوتی مرگبار.
آروم، ولی مصمم.
اینبار دیگه پشت در وای نمیایسته.
اینبار… میخواد با خودش روبهرو شه.
قدم زد، طبقات رو بالا رفت. جلوی اتاق ۴۲۱ ایستاد.
یه نفس عمیق کشید.
دستشو بالا آورد و...
تقتق.
در با مکثی چند ثانیهای باز شد.
و ا.ت پشت در بود.
با چهرهای که هم تعجب توش بود، هم ترس، هم چیزی شبیه به زخم قدیمی.
چشم تو چشم شدن. بعد از اون همه شب بیخوابی. بعد از اون همه فاصله.
جئون زمزمه کرد. صدایی آروم، ولی مثل تیغ:
«سلام… فرار خوب بود؟»
ا.ت چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
انگار قلبش یادش اومد کجا تپیده بود.
انگار همهی خاطرهها با یه نگاه برگشته بودن.
اما لبهاش هنوز قفل بودن.
جئون بدون اجازه، یه قدم اومد جلو.
«بهم نگو که قراره دوباره درو ببندی.»
نگاهش پر از زخمی بود که پشت مردونگیش قایم کرده بود.
«اینبار… خودم درو میبندم.
اما فقط وقتی که بدونم… هنوزم توی دلت جایی دارم یا نه.»
ا.ت یه لحظه پلک زد. انگار لبهاش لرزید.
اما هیچ کلمهای بیرون نیومد.
و جئون… فقط منتظر یه کلمه بود.
- ۴.۳k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط