چند پارتی نامجون
p5
این دختر خیلی جذاب بود حتی این کاراش تحریکش میکرد از ماشین پیاده شد و در ا.ت رو باز کرد و زانو زد و از توی داشبورد جعبه رو اورد بیرون و به ا.ت نشون داد
نامی: میدونی این چیه؟
ا.ت: ....ن..نه
نامی: هوف انگار یه نیاز به توضیح هست....من متاسفم من از کنترل خودم خارج شده بودم من هرگز اینقدر پست و عوضی نیستم که بخوام تو رو بکشم شرمنده من تو حال خودم نبودم
ا.ت سرشو انداخت پایین و اروم قطره اشکی از گونش امد
نامی: پرنسس من گریه نکن...ددی نمیخواد دخترش اینجور باشه
نامجون جعبه رو به سمت ا.ت باز کرد
نامی: میشه لطفا با من ازدواج کنی و مال من باشی؟
ا.ت: ....چ...چی؟
نامی: من عاشقتم ا.ت هیچوقت خودمو بخاطر کاری که باهات کردم نمیبخشم ...مهم نیست چقدر لباس بپوشی من گردنت میبینم هنوز...من میبخشی؟
ا.ت: میبخشم...اما ...تو به آنی علاقه داری نه من
نامجون: اون فقط کمکم یه حلقه باب میل تو بگیرم
ا.ت: ..ا...آها...که..اینطور
نامی: با من ازدواج میکنی لیدی؟
ا.ت: اگه اذیتم نکنی چرا کنه نه مستر
نامی: عا..عاشقتم
ا.ت: من...بیشتر...ع.......عا...عاشقتم
نامجون حلقه رو دست ا.ت کرد و حلقه خودشم پوشید و بلند شد و به داخل ماشین خم شد و تو میلی متری ا.ت قرار گرفت
نامجون: نمیخوای ددیت رو ببوسی؟
ا.ت: باید ببوسم؟
نامی: معلومه...
و بلافاصله لباش رو گذاشت رو لبای ا.ت عاشقانه همو میبوسیدن و نامجون بدنی که صبح کبود کرده بود رو ماساژ میداد...بعد از کلی کیس رفتن و قربون صدقه رفتن هم به شهر برگشتن و بلافاصله به اپارتمان...ا.ت کلید انداخت تو در و وارد خونه شد
ا.ت: بچهها کجان
جیمین: رستوران....اوه میبینم که نامجون باهاته
نامجون: اره من زنمو ول نمیکنم در ضمن اینجا خونه جفتمون هم هست
جیمین:(چشمک)باشه..مبارکتون باشه
نامی دست ا.ت رو کشوندم توی اتاقش و شروع کرد لباساش رو عوض کنه
نامجون ویو
داشتم لباسامو عوض میکردم که دیدم ا.ت غیب شد خنده ای کردم که یهو یه بچه کوچولو با تاپ شلوارک مشکی بنفش امد داخل
نامی: چرا بهم نگاه نمیکنی
ا.ت: یچی برت کنی نگاهت میکنم
نامجون: (قهقه)
ا.ت: چیهههه خب
نامب نگاهی به خودش تو اینه کرد یه شلوارک فقط پاش بود و بس و کلا لخت بود...خندون به سمت ا.ت رفت و با هر قدم جلو رفتنش ا.ت به عقب میرفت تا خورد تو در و نامجون بین در و خودش گیرش انداخت
نامی: خجالت؟از ددی؟
ا.ت: خب...خب
این دختر خیلی جذاب بود حتی این کاراش تحریکش میکرد از ماشین پیاده شد و در ا.ت رو باز کرد و زانو زد و از توی داشبورد جعبه رو اورد بیرون و به ا.ت نشون داد
نامی: میدونی این چیه؟
ا.ت: ....ن..نه
نامی: هوف انگار یه نیاز به توضیح هست....من متاسفم من از کنترل خودم خارج شده بودم من هرگز اینقدر پست و عوضی نیستم که بخوام تو رو بکشم شرمنده من تو حال خودم نبودم
ا.ت سرشو انداخت پایین و اروم قطره اشکی از گونش امد
نامی: پرنسس من گریه نکن...ددی نمیخواد دخترش اینجور باشه
نامجون جعبه رو به سمت ا.ت باز کرد
نامی: میشه لطفا با من ازدواج کنی و مال من باشی؟
ا.ت: ....چ...چی؟
نامی: من عاشقتم ا.ت هیچوقت خودمو بخاطر کاری که باهات کردم نمیبخشم ...مهم نیست چقدر لباس بپوشی من گردنت میبینم هنوز...من میبخشی؟
ا.ت: میبخشم...اما ...تو به آنی علاقه داری نه من
نامجون: اون فقط کمکم یه حلقه باب میل تو بگیرم
ا.ت: ..ا...آها...که..اینطور
نامی: با من ازدواج میکنی لیدی؟
ا.ت: اگه اذیتم نکنی چرا کنه نه مستر
نامی: عا..عاشقتم
ا.ت: من...بیشتر...ع.......عا...عاشقتم
نامجون حلقه رو دست ا.ت کرد و حلقه خودشم پوشید و بلند شد و به داخل ماشین خم شد و تو میلی متری ا.ت قرار گرفت
نامجون: نمیخوای ددیت رو ببوسی؟
ا.ت: باید ببوسم؟
نامی: معلومه...
و بلافاصله لباش رو گذاشت رو لبای ا.ت عاشقانه همو میبوسیدن و نامجون بدنی که صبح کبود کرده بود رو ماساژ میداد...بعد از کلی کیس رفتن و قربون صدقه رفتن هم به شهر برگشتن و بلافاصله به اپارتمان...ا.ت کلید انداخت تو در و وارد خونه شد
ا.ت: بچهها کجان
جیمین: رستوران....اوه میبینم که نامجون باهاته
نامجون: اره من زنمو ول نمیکنم در ضمن اینجا خونه جفتمون هم هست
جیمین:(چشمک)باشه..مبارکتون باشه
نامی دست ا.ت رو کشوندم توی اتاقش و شروع کرد لباساش رو عوض کنه
نامجون ویو
داشتم لباسامو عوض میکردم که دیدم ا.ت غیب شد خنده ای کردم که یهو یه بچه کوچولو با تاپ شلوارک مشکی بنفش امد داخل
نامی: چرا بهم نگاه نمیکنی
ا.ت: یچی برت کنی نگاهت میکنم
نامجون: (قهقه)
ا.ت: چیهههه خب
نامب نگاهی به خودش تو اینه کرد یه شلوارک فقط پاش بود و بس و کلا لخت بود...خندون به سمت ا.ت رفت و با هر قدم جلو رفتنش ا.ت به عقب میرفت تا خورد تو در و نامجون بین در و خودش گیرش انداخت
نامی: خجالت؟از ددی؟
ا.ت: خب...خب
۳.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.