چند پارتی نامجون
p4
جفتشون به هم خیره بودن که ا.ت لب زد
ا.ت اونا قرار نمیزارن و با دیدن نامی که سریع به سمتش دوید پا به فرار گذاشت ...نامجون دنبال ات میدوید و ا.ت با دست و پایی دردان از پلهها بالا میرفت حالا ا.ت بدو نامجون بدو...تا اینکه ا.ت سریع وارد یکی از دست شوییهای زنانه شد و در هم قفل کرد
نامی ویو
دویدم تو دستشویی و یهو جیغ همه رقت بالا با شدنه به هر در کوبیدم و رسیدم به در اخر...صدای نفش زدنشون میشنیدم...اروم با مشت زدم رو در و اختاری خواستم که در رو بار کنه
نامی: کیم ا.ت ....درو باز کن
ا.ت: ....
نامجون: میدونم اونجایی....درو باز کن
ا.ت: ...
نامی: دختر خوبی باش...کیم ا.ت!درو باز کن
ا.ت: هق..هق چرا نمیخوای ولم کنیی؟برو پی کارت...هق هرچی تو بگی...من از پروژه کنار میکشم...از گروه میرم...هق برک پی کارت
نامجون: ا.ت داری گریه میکنی؟؟؟!!!
ا.ت: خواهش میکنم ولم کن از جونم چی میخوای
نامجون: ا.ت!من..معذرت میخوام بیا بیرون باهم حرف بزنیم
_چه خبره اینجا؟چرا ا.ت رو به گریه انداختی؟..هی ا.ت: منم انی باز کن درو
ا.ت: هق آنی....لطفا این پسرو از اینجا ببر...اگه نبریش در رو باز نمیکنم
_باشه..باشه اروم باش گریه نکن
آنی به نامجون نگاه کرد و به چشم غره توپ بهش رفت که نامجون از دستشویی رفت بیرون و برگشت به طلا فروشی
که صاحب مغازه با دیدنش خندید و دو تا حلقه ست رو کاشت داخل جعبه و داد دست نامی
*اون خانوم اینا رو انتخاب کردن همینو میخواید دیگه؟
نامجون: اره لطفا حساب کنید
فروشنده کارت کشید و حلقه ها رو داد به نامی...نامی میدونست ا.ت ازش میترسه پس رفت توی ماشین و حلقه رو انداخت داخل داشبورد و سرشو زد روی فرمون و به خودش لعنت میفرستاد
ا.ت ویو
بعد از رفتن نامجون با احتیاط از اونجا خارج شدم و آنی رو دید که خواست بغلم کنه اما پسش زدم و از دست شویی خارج شدم
_هی ا.ت جیشد
ا.ت: برای ته متاسفم که اینقدر دوستت داره
_ولی من..
قبل از تمومی حرفش ا.ت از اونجا خارج شد و رفت یه گوشه منتظر اتوبوس نشست...نامی با دیدن دختر کوچولویی که به خیابونا سرک میکشه لبخند به لبش نشست و از ماشین پیاده شد و امد جلوش و تا دختر خواست فرار کنه اونو از پشت کشید تو بغلش و جیغای ات کار نمیکرد به زور بردش تو ماشین و در رو قفل کرد و شروع کرد به رانندگی
ا.ت: بیخیالم شو
نامجون: اونجور که فکر میکنی نیست
ا.ت: ....من مفقط برای تهیونگ متاسفم که رفیقش و عشقش اینجوری شدن و ...من چیز دیگه ای فکر نمیکنم پس ولم کن بزار برم
نامی: صبر کن
بعد از نیم ساعت ا.ت و نامی رسیدن به یه دره سرسبز نامجون به ا.ت نگاه کرده که از ترس سفید شده بود و لکه ضربه رو پشت دست ا.ت میدید....اروم دستشو گذاشت رو رون پای ا.ت که رنگش با کچ یکی شد نامی لبشو گزید این دختر خیلی جذاب بود حتی ....
جفتشون به هم خیره بودن که ا.ت لب زد
ا.ت اونا قرار نمیزارن و با دیدن نامی که سریع به سمتش دوید پا به فرار گذاشت ...نامجون دنبال ات میدوید و ا.ت با دست و پایی دردان از پلهها بالا میرفت حالا ا.ت بدو نامجون بدو...تا اینکه ا.ت سریع وارد یکی از دست شوییهای زنانه شد و در هم قفل کرد
نامی ویو
دویدم تو دستشویی و یهو جیغ همه رقت بالا با شدنه به هر در کوبیدم و رسیدم به در اخر...صدای نفش زدنشون میشنیدم...اروم با مشت زدم رو در و اختاری خواستم که در رو بار کنه
نامی: کیم ا.ت ....درو باز کن
ا.ت: ....
نامجون: میدونم اونجایی....درو باز کن
ا.ت: ...
نامی: دختر خوبی باش...کیم ا.ت!درو باز کن
ا.ت: هق..هق چرا نمیخوای ولم کنیی؟برو پی کارت...هق هرچی تو بگی...من از پروژه کنار میکشم...از گروه میرم...هق برک پی کارت
نامجون: ا.ت داری گریه میکنی؟؟؟!!!
ا.ت: خواهش میکنم ولم کن از جونم چی میخوای
نامجون: ا.ت!من..معذرت میخوام بیا بیرون باهم حرف بزنیم
_چه خبره اینجا؟چرا ا.ت رو به گریه انداختی؟..هی ا.ت: منم انی باز کن درو
ا.ت: هق آنی....لطفا این پسرو از اینجا ببر...اگه نبریش در رو باز نمیکنم
_باشه..باشه اروم باش گریه نکن
آنی به نامجون نگاه کرد و به چشم غره توپ بهش رفت که نامجون از دستشویی رفت بیرون و برگشت به طلا فروشی
که صاحب مغازه با دیدنش خندید و دو تا حلقه ست رو کاشت داخل جعبه و داد دست نامی
*اون خانوم اینا رو انتخاب کردن همینو میخواید دیگه؟
نامجون: اره لطفا حساب کنید
فروشنده کارت کشید و حلقه ها رو داد به نامی...نامی میدونست ا.ت ازش میترسه پس رفت توی ماشین و حلقه رو انداخت داخل داشبورد و سرشو زد روی فرمون و به خودش لعنت میفرستاد
ا.ت ویو
بعد از رفتن نامجون با احتیاط از اونجا خارج شدم و آنی رو دید که خواست بغلم کنه اما پسش زدم و از دست شویی خارج شدم
_هی ا.ت جیشد
ا.ت: برای ته متاسفم که اینقدر دوستت داره
_ولی من..
قبل از تمومی حرفش ا.ت از اونجا خارج شد و رفت یه گوشه منتظر اتوبوس نشست...نامی با دیدن دختر کوچولویی که به خیابونا سرک میکشه لبخند به لبش نشست و از ماشین پیاده شد و امد جلوش و تا دختر خواست فرار کنه اونو از پشت کشید تو بغلش و جیغای ات کار نمیکرد به زور بردش تو ماشین و در رو قفل کرد و شروع کرد به رانندگی
ا.ت: بیخیالم شو
نامجون: اونجور که فکر میکنی نیست
ا.ت: ....من مفقط برای تهیونگ متاسفم که رفیقش و عشقش اینجوری شدن و ...من چیز دیگه ای فکر نمیکنم پس ولم کن بزار برم
نامی: صبر کن
بعد از نیم ساعت ا.ت و نامی رسیدن به یه دره سرسبز نامجون به ا.ت نگاه کرده که از ترس سفید شده بود و لکه ضربه رو پشت دست ا.ت میدید....اروم دستشو گذاشت رو رون پای ا.ت که رنگش با کچ یکی شد نامی لبشو گزید این دختر خیلی جذاب بود حتی ....
۸.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.