Part

Part ¹¹⁰
ا.ت ویو:
راهی برای نفس کشیدن نداشتم..جونگ کوک مات مبهوت نگاهم میکرد..انگار اولین باره گریه یک نفر رو میبینه..به خودش اومد..دستاش سمت بازو هام اومد و منو گرفت و توی اغوش خودش جا داد..ولی هیچی جای اغوش تهیونگ رو پر نمیکنه..دستاش روی موهام کشیده میشدن..در گوشم اروم زمزمه میکرد
کوک:هیششش چیزی نیست..
درست مثل یک برادر....
این حسی بود که بهش داشتم
از این همه درد یک دفعه ای که درونم شکل گرفته بود گریه میکردم..قلبم درد میکرد..حالم بد جور خراب بود..اشکهایی که از چشمام پایین میومدن روی پیرهن جونگ کوک فرود میومدن..با کشیدن یک نفس عمیق خودمو ازش جدا کردم..نگاهمو بهش ندارم چون نمیخواستم چیزی از دردم بدونه..
کوک:ا.ت چیزی شده؟
دستمالی از روی میز برداشتم و اشک هامو پاک کردم..توانی برای حرف زدن نداشتم ولی باز گفتم..
ا.ت:من تهیونگ رو دوست دارم..
جونگ کوک منو سمت تخت برد و لبه تخت نشوند و خودش جلوی پام نشست گفت
کوک:این که گریه نداره..
سرم رو به معنی مخالفت تکون دادم گفتم
ا.ت:ولی اون نه
جونگ کوک دقیق شد گفت
کوک:اون نه؟ منظورت چیه
نگاهمو ازش گرفتم گفتم
ا.ت:ولی اون دوستم نداره
دوباره اشک هایم روانه شدن..قلبم بی قرار شده بود..جونگ کوک به گوشه ای از اتاق خیره شده بود..مثل اینکه انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت..
ا.ت:میشه بری بیرون..
جونگ کوک با صدای من به خودش اومد گفت
کوک:خی..خیلی خب..یکم استراحت کن همه چی درست میشه
سرم رو تکون دادم..جونگ کوک لبخندی بهم زد و از جلوی پام بلند شدم و سمت در رفت..با بسته شدن در از جام بلند شدم و سمت پنجره رفتم..هوا ابری بود و اسمون تقریبا تاریک شده بود..سعی کردم بیشتر از این توی فکرش نرم..شاید حسی که من داشتم یک حس کوتاه مدت باشه..مذتی که بگذره دیگه از یاد میبرمش..سمت کمد رفتم و چمدونم رو بیرون کشیدم..تمام لباس هامو جمع کردم و داخل چمدونم گذاشتم.. بقیه وسایلام که روی میز بودن هم جمع کردم..
بعد از اتمام کارم وسایل هارو گوشه اتاق گذاشتم و خودم رو به تخت رسوندم..ناهار نخورده بودم و گرسنه هم نبودم پش چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم..

ادامه دارد..
دیدگاه ها (۵۰)

بنظرتون اخر داستان(پشنهاد من) شاد تموم میشه یا غمگین؟ دوست د...

Part ¹¹¹ا.ت ویو:چشمامو بسته بودم و فکر میکردم تا خوابم ببره....

Part ¹⁰⁹تهیونگ ویو:تهیونگ:متاسفم ا.ت..باید همه‌ی اینارو زود ...

Part ¹⁰⁸تهیونگ ویو:میدونستم اون شب که قبول کردم چی تو ذهنت گ...

"سرنوشت "p,28..ویو کوک *.با این حرفم جیهوپ اومد بغلم کرد ......

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط