از زبون یونا:)
از زبون یونا:)
فردا شد خانوادمو در جریان ازدواجم با تهیونگ گذاشتم اونا بیخبر از همجا خوشحال شده بودن فکر میکردن دخترشون بالاخره با کسی که دوستش داره داره ازدواج میکنه
وبرای همیشه خوشبخته
لباس عروسمو تن کردم
لباسی که برام مثل کفن بود ...
من یه مُرده متحرک بودم..
عروس مُرده🧖🏻♀
بعد آرایش و میکاب صورتم به سالن رفتم از پله ها پایین اومدم همه دست میزدند..
تهیونگ پایین پله ها منتظرم بود
دستمو گرفت و بهم نگاه کرد
تهیونگ : شبیه فرشته ها شدی
بدون توجه به تهیونگ رفتم با مهمون ها احوال پرسی کردم اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا متوجه تموم شدن مراسم نشدم!
با تهیونگ رفتیم خونه
تهیونگ: بالاخره مال خودم شدی
یونا : من هیچ وقت مال تو نبودم و نمیشم !
تهیونگ: تلخی نکن
یهو دلم درد عجیبی گرفت آیییییی
افتادم زمین تهیونگ منو بلند کرد و برد بیمارستان داشتم از درد به خودم میپیچیدم
دکتر: تبریک میگم شما باردارید🙂
تهیونگ کلی ذوق کرد و خوشحال شد😆
یه لبخند کوتاه زدم خدا فقط میدونه پشت اون لبخند چی بود!یه غصه یه بی تمایلی به زندگی:)
چندماه بعد : )
تهیونگ هر شب مست میکرد و منو اذیت میکرد اون مرد زندگی من نبود
منو مجبور میکرد با اون شکم و وضعیت بارداری باهاش از شب تا صبح برقصم منو مجبور میکرد که شراب بخورم موهامو میکشید لبامو گاز میگرفت اون یه وحشی تمام عیار بود یه شب سر همین مسخره بازیاش خوردم زمین و بچم مرد !😞
فردا ک دکتر گفت بچه مرده
با تهیونگ برگشتیم خونه اول یه سیلی محکم زد تو گوشم!
تهیونگ: لیاقت نگه داری از یه بچه هم نداشتی
یونا : خودت باعث شدی
موهامو با دستاش کشید و تف کرد تو صورتم
و با لگد زد تو شکمم کلی گریه کردم
داشت دوباره لگد میزد که یهو صدای ناهنجاری شنیدم و خون پاچید تو صورتم
تهیونگ پخش زمین شد و من جیمین رو دیدم
که تفنگ دستش بود
جیمین : یونا خدای من
دیوید سمتم و بغلم کرد تو آغوشش یه دنیا آرامش بود موهامو ناز کرد و آرومم کرد
جیمین : نترس من پیشتم ❤️
از تهیونگ خون میرفت گوله خورده بود تو قلبش..
اونقدر کتک خورده بود پاهام رو نمیتونستم رو زمین نگه دارم......
ادامه دارد
فردا شد خانوادمو در جریان ازدواجم با تهیونگ گذاشتم اونا بیخبر از همجا خوشحال شده بودن فکر میکردن دخترشون بالاخره با کسی که دوستش داره داره ازدواج میکنه
وبرای همیشه خوشبخته
لباس عروسمو تن کردم
لباسی که برام مثل کفن بود ...
من یه مُرده متحرک بودم..
عروس مُرده🧖🏻♀
بعد آرایش و میکاب صورتم به سالن رفتم از پله ها پایین اومدم همه دست میزدند..
تهیونگ پایین پله ها منتظرم بود
دستمو گرفت و بهم نگاه کرد
تهیونگ : شبیه فرشته ها شدی
بدون توجه به تهیونگ رفتم با مهمون ها احوال پرسی کردم اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا متوجه تموم شدن مراسم نشدم!
با تهیونگ رفتیم خونه
تهیونگ: بالاخره مال خودم شدی
یونا : من هیچ وقت مال تو نبودم و نمیشم !
تهیونگ: تلخی نکن
یهو دلم درد عجیبی گرفت آیییییی
افتادم زمین تهیونگ منو بلند کرد و برد بیمارستان داشتم از درد به خودم میپیچیدم
دکتر: تبریک میگم شما باردارید🙂
تهیونگ کلی ذوق کرد و خوشحال شد😆
یه لبخند کوتاه زدم خدا فقط میدونه پشت اون لبخند چی بود!یه غصه یه بی تمایلی به زندگی:)
چندماه بعد : )
تهیونگ هر شب مست میکرد و منو اذیت میکرد اون مرد زندگی من نبود
منو مجبور میکرد با اون شکم و وضعیت بارداری باهاش از شب تا صبح برقصم منو مجبور میکرد که شراب بخورم موهامو میکشید لبامو گاز میگرفت اون یه وحشی تمام عیار بود یه شب سر همین مسخره بازیاش خوردم زمین و بچم مرد !😞
فردا ک دکتر گفت بچه مرده
با تهیونگ برگشتیم خونه اول یه سیلی محکم زد تو گوشم!
تهیونگ: لیاقت نگه داری از یه بچه هم نداشتی
یونا : خودت باعث شدی
موهامو با دستاش کشید و تف کرد تو صورتم
و با لگد زد تو شکمم کلی گریه کردم
داشت دوباره لگد میزد که یهو صدای ناهنجاری شنیدم و خون پاچید تو صورتم
تهیونگ پخش زمین شد و من جیمین رو دیدم
که تفنگ دستش بود
جیمین : یونا خدای من
دیوید سمتم و بغلم کرد تو آغوشش یه دنیا آرامش بود موهامو ناز کرد و آرومم کرد
جیمین : نترس من پیشتم ❤️
از تهیونگ خون میرفت گوله خورده بود تو قلبش..
اونقدر کتک خورده بود پاهام رو نمیتونستم رو زمین نگه دارم......
ادامه دارد
۴۰.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.