جن گیری ( پارت هفتم )
جن گیری ( پارت هفتم )
* ویو تهیونگ *
با دوستام تو کافه بودیم....داشتم درباره ی دیشب باهاشون حرف میزدم.....که چشمم به یه دختره ای خورد که خیلی شبیه ا/ت بود! یکم دقت کردم دیدم خودشه! اونم با دوستاش بود.....چشماش جادو داشت انگار!
* ویو ا/ت *
بعد ۲ ساعت با دخترا بودن از کافه زدیم بیرون.....چون راه خونه من و دخترا یکی نبود مجبور شدیم تز هم جدا شیم.....من تو گوشم اهنگ بود و با اهنگ همخونی میکردم و راه میرفتم....که احساس کردم یکی پشت سرم داره راه میاد! با سرعت بیشتری قدم برمیداشتم....بازم داشت میومد....!!!!
ترسیدم!!! و هندزفری رو تو گوشم در آوردم و یه پسره رو دیدم...چون کلاه سرش بود نمیتونستم قیافشو ببینم....همینجور بهم زول زده بود! یکم رفتم جلو....
ا/ت : اممممم....آقا!
؟ : ( کلاهشو در آورد)
ا/ت : ( ذوق مرگ ) عموووووو....!!!! ( داد )
ع/ا : عزیزم....!
ا/ت : ( پرید بغلش)
و عموش هم اونو تو بغلش چرخوند...
* ویو تهیونگ *
خواستم یعد کافه برم پیش ا/ت که از کافه زد بیرون و تنهایی داشت اهنگ گوش میداد....ازش عقب بودم که دیدم یه مردی داره پشت سرش راه میاد! خودشو پوشونده بود نمیتونستم ببینمش!
یهو دیدم کلاهشو درآورد و ا/ت خیلی خوشحال شد! پرید بغلش! انگار به قلبم تیر زدن ! با خودم فکر کردم که من با ا/ت نسبتی ندارم...چرا اینجوری شدم؟
کلافه شدم و رفتم سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه.....تو تمام راه داشتم به ا/ت فکر میکردم....این چند روز که ا/ت رو دیدم حس عجیبی بهش دارم....نمیدونم چرا؟!
* ویو ا/ت *
با عمو تا خونه رفتیم....من عموم رو چند ساله ندیدم! چون تو ایتالیا زندگی میکرد....! مطمئنم پدرم خیلی خوشحال میشه!
رفتیم خونه و منم باهاش حرف میزدم....رسیدیم.
عمو : سلام....!
ب/ا : خدای من....!!!! برادر...!!! ( داد )
ا/م : اووووو....( خنده )
پدرم رفت تو بغل عمو و سفت بغلش کرد....!
ب/ا: خیلی دلم برات تنگ شده بود!
ع/ا : ( خنده ) منم...!
ب/ا: بیا بشین....
عمو رفت کنار پدرم و مادرم نشست....منم رفتم رو مبل نشستم و گوشیمو برداشتم....به حرف هاشون گوش میدادم....
م/ا : خب....چطور شد که اومدین اینجا؟
ع/ا : راستش....یه مشکلی پیش اومده.....
بیشتر به حرف هاشون گوش میدادم....
این دفعه شرط میزارم:
لایک : ۱۸
کامنت : ۹
* ویو تهیونگ *
با دوستام تو کافه بودیم....داشتم درباره ی دیشب باهاشون حرف میزدم.....که چشمم به یه دختره ای خورد که خیلی شبیه ا/ت بود! یکم دقت کردم دیدم خودشه! اونم با دوستاش بود.....چشماش جادو داشت انگار!
* ویو ا/ت *
بعد ۲ ساعت با دخترا بودن از کافه زدیم بیرون.....چون راه خونه من و دخترا یکی نبود مجبور شدیم تز هم جدا شیم.....من تو گوشم اهنگ بود و با اهنگ همخونی میکردم و راه میرفتم....که احساس کردم یکی پشت سرم داره راه میاد! با سرعت بیشتری قدم برمیداشتم....بازم داشت میومد....!!!!
ترسیدم!!! و هندزفری رو تو گوشم در آوردم و یه پسره رو دیدم...چون کلاه سرش بود نمیتونستم قیافشو ببینم....همینجور بهم زول زده بود! یکم رفتم جلو....
ا/ت : اممممم....آقا!
؟ : ( کلاهشو در آورد)
ا/ت : ( ذوق مرگ ) عموووووو....!!!! ( داد )
ع/ا : عزیزم....!
ا/ت : ( پرید بغلش)
و عموش هم اونو تو بغلش چرخوند...
* ویو تهیونگ *
خواستم یعد کافه برم پیش ا/ت که از کافه زد بیرون و تنهایی داشت اهنگ گوش میداد....ازش عقب بودم که دیدم یه مردی داره پشت سرش راه میاد! خودشو پوشونده بود نمیتونستم ببینمش!
یهو دیدم کلاهشو درآورد و ا/ت خیلی خوشحال شد! پرید بغلش! انگار به قلبم تیر زدن ! با خودم فکر کردم که من با ا/ت نسبتی ندارم...چرا اینجوری شدم؟
کلافه شدم و رفتم سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه.....تو تمام راه داشتم به ا/ت فکر میکردم....این چند روز که ا/ت رو دیدم حس عجیبی بهش دارم....نمیدونم چرا؟!
* ویو ا/ت *
با عمو تا خونه رفتیم....من عموم رو چند ساله ندیدم! چون تو ایتالیا زندگی میکرد....! مطمئنم پدرم خیلی خوشحال میشه!
رفتیم خونه و منم باهاش حرف میزدم....رسیدیم.
عمو : سلام....!
ب/ا : خدای من....!!!! برادر...!!! ( داد )
ا/م : اووووو....( خنده )
پدرم رفت تو بغل عمو و سفت بغلش کرد....!
ب/ا: خیلی دلم برات تنگ شده بود!
ع/ا : ( خنده ) منم...!
ب/ا: بیا بشین....
عمو رفت کنار پدرم و مادرم نشست....منم رفتم رو مبل نشستم و گوشیمو برداشتم....به حرف هاشون گوش میدادم....
م/ا : خب....چطور شد که اومدین اینجا؟
ع/ا : راستش....یه مشکلی پیش اومده.....
بیشتر به حرف هاشون گوش میدادم....
این دفعه شرط میزارم:
لایک : ۱۸
کامنت : ۹
۴۰.۵k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.