جن گیری ( پارت ششم )
جن گیری ( پارت ششم )
* ویو ا/ت *
خودمو پرت کردم رو تخت....به دیوار خیره شده بودم....تازه چند ماه از افسردگیم میگذشت....همه فکر میکنن حالم خوبه....ولی همیشه تظاهر میکنم که مشکلی ندارم!
گوشیم دست مامانم بود....من حتا یه روز نمیتونم بدون گوشی باشم! پس تصمیم گرفتم برم گوشیمو یواشکی ببرم...
هنوز مهمونا بودن...۱ ساعت دیگه میرفتن و منم فرصت داشتم و از اتاقم رفتم بیرون.....پدر و مادرم داشتن همو میبوسیدن!
ا/ت : ایش....( 🗿🤝🏻)
ا/ت : هوم....فکر کنم بدونم مامانم گوشیمو کجا گذاشته!
رفتم تو اتاق مامان بابا و تو کمد پیداش کردم....
ا/ت : میدونستم....
سریع رفتم تو اتاق خودمو هندزفری رو گذاشتم گوشم و اهنگ گوش میدادم اهنگ موردعلاقم ( اهنگ موردعلاقه ی شما چیه؟ همون🗿)
چشمام رو بستم و انگار توی دنیای دیگه بودم!
رعد و برق زد و از جام پاشدم!
ا/ت : یاخدا! ترسیدم.....
رفتم تو اینستا و واسه خودم میچرخیدم....
* فردا صبح، ویو ا/ت *
پاشدم....امروز تعطیل بود....با همون لباس های دیشب خوابم برده بود!
سریع رفتم یه دوش گرفتم و ارایش کردم و لباس پوشیدم ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو باز گزاشتم و یکم عطر به خودم زدم.
ا/ت : مثل همیشه جذابم...( ایش مغرور🗿)
رفتم پایین....
مامان و بابا رفته بودن خرید....خداروشکر مامانم برام صبحونه گذاشته بود....
رفتم صبحونه رو خوردم....و گوشیم زنگ خورد...لیا بود.
ا/ت : بله؟
لیا : سلام ا/ت....
ا/ت : سلام!
لیا : میگم امروز تعطیله میای بریم بیرون؟
ا/ت : هوم...باشه! میام...
لیا: مرسی! بوس بهت!
ا/ت : خدافظ...
کیفم و برداشتم و رفتم جایی که همیشه میریم اونجا....
رسیدم.
ا/ت : سلام بچه ها!
آچا و لیا : سلام....
رفتیم داخل کافه ( اونجا کافه بود)
نشستیم رو صندلی....چشمم به یه کی خورد....پسر بود!
احساس کردم تو مدرسه دیدمش!
آچا : ا/ت....
ا/ت : ب...بله؟
آچا : حواست کجاست؟
ا/ت : هیچی!
آچا : اوهوم....
نمیتونستم چشم ازش بردارم....هی نگاهش میکردم! اونم نگام میکر....چند دقیقه باهاش چشم تو چشم شدم!
ا/ت تو ذهنش : فکر کنم همون دانش آموز جدیدس! آره....همونه!
گیلیلیلیلیلی🗿⛓️
* ویو ا/ت *
خودمو پرت کردم رو تخت....به دیوار خیره شده بودم....تازه چند ماه از افسردگیم میگذشت....همه فکر میکنن حالم خوبه....ولی همیشه تظاهر میکنم که مشکلی ندارم!
گوشیم دست مامانم بود....من حتا یه روز نمیتونم بدون گوشی باشم! پس تصمیم گرفتم برم گوشیمو یواشکی ببرم...
هنوز مهمونا بودن...۱ ساعت دیگه میرفتن و منم فرصت داشتم و از اتاقم رفتم بیرون.....پدر و مادرم داشتن همو میبوسیدن!
ا/ت : ایش....( 🗿🤝🏻)
ا/ت : هوم....فکر کنم بدونم مامانم گوشیمو کجا گذاشته!
رفتم تو اتاق مامان بابا و تو کمد پیداش کردم....
ا/ت : میدونستم....
سریع رفتم تو اتاق خودمو هندزفری رو گذاشتم گوشم و اهنگ گوش میدادم اهنگ موردعلاقم ( اهنگ موردعلاقه ی شما چیه؟ همون🗿)
چشمام رو بستم و انگار توی دنیای دیگه بودم!
رعد و برق زد و از جام پاشدم!
ا/ت : یاخدا! ترسیدم.....
رفتم تو اینستا و واسه خودم میچرخیدم....
* فردا صبح، ویو ا/ت *
پاشدم....امروز تعطیل بود....با همون لباس های دیشب خوابم برده بود!
سریع رفتم یه دوش گرفتم و ارایش کردم و لباس پوشیدم ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو باز گزاشتم و یکم عطر به خودم زدم.
ا/ت : مثل همیشه جذابم...( ایش مغرور🗿)
رفتم پایین....
مامان و بابا رفته بودن خرید....خداروشکر مامانم برام صبحونه گذاشته بود....
رفتم صبحونه رو خوردم....و گوشیم زنگ خورد...لیا بود.
ا/ت : بله؟
لیا : سلام ا/ت....
ا/ت : سلام!
لیا : میگم امروز تعطیله میای بریم بیرون؟
ا/ت : هوم...باشه! میام...
لیا: مرسی! بوس بهت!
ا/ت : خدافظ...
کیفم و برداشتم و رفتم جایی که همیشه میریم اونجا....
رسیدم.
ا/ت : سلام بچه ها!
آچا و لیا : سلام....
رفتیم داخل کافه ( اونجا کافه بود)
نشستیم رو صندلی....چشمم به یه کی خورد....پسر بود!
احساس کردم تو مدرسه دیدمش!
آچا : ا/ت....
ا/ت : ب...بله؟
آچا : حواست کجاست؟
ا/ت : هیچی!
آچا : اوهوم....
نمیتونستم چشم ازش بردارم....هی نگاهش میکردم! اونم نگام میکر....چند دقیقه باهاش چشم تو چشم شدم!
ا/ت تو ذهنش : فکر کنم همون دانش آموز جدیدس! آره....همونه!
گیلیلیلیلیلی🗿⛓️
۲۶.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.