۸
#۸
جلوی تلویزیون نشسته بودم داشتم کلیپ می دیدم.یکی از سرگرمی های مهم ام همینِ.خیلی ازش لذت می برم. - این لیدی گاگا دماغ شو عمل کرده اینه، حالا ببین قبل عمل چی بوده! شیرین – تو چرا انقدر به بقیه گیر میدی؟! فکر می کنی خودت خیلی خوشگلی؟ - به هر حال از لیدی گاگا خوشگل ترم.مطمئن باش... .بعدم کی با تو حرف زد؟ من دارم با خودم حرف می زنم. شیرین – پس لطفا با خودت آروم حرف بزن. - اگه ناراحتی اینجا نشین چون من عادت دارم موقع تلویزیون دیدن با خودم حرف بزنم. شیرین – اصلا حرف بزن، به درک! شیرین با فاصله، دورتر از من نشسته بود. پاهاش رو انداخته بود روی میز و آدامس می جوید.واقعا از این حرکاتش متنفرم.این هیچ وقت شوهر گیرش نمیاد! مامان شیرین رو صدا کرد و اونم سریع رفت.منم همچنان به تماشای تلویزیون ادامه دادم.کانال ها رو عوض می کردم، ببینم کدوم یکی کشتی کج داره اما به نتیجه ای نرسیدم.جونشون در میاد بعد از ظهرها کشتی کج بذارن... . چند ثانیه بعد مامان، در حالی که برای بیرون رفتن آماده شده بود وارد پذیرایی شد. مامان – داروین ، من و دخترا با عموت داریم می ریم سر خاک.زود برمی گردیم.تا اون موقع از خونه بیرون نرو. - باشه،چشم. مامان اینا هر هفته می رفتن سر خاک اما من علاقه ای نداشتم.یه لحظه به ذهنم خطور کرد که برای آشنا شدن با محیط قبرستون فرصت خوبیه.همین الان برم و با فضا آشنا بشم.سریع از جام بلند شدم و خودمو با مامان رسوندم و گفتم : ایرج رو بی خیال شید، من خودم می برمتون. شیرین – نه مامان! این با اون رانندگی افتضاحش همه مون رو به کشتن میده. - به هر حال، چه شما با من بیاین و چه نیاین، من میرم.دیگه خوددانی... . مامان – باشه، برو ماشین رو روشن کن تا بریم. گرچه شیرین راضی نبود ولی مامان و شبنم موافقت کردن.حق هم داشتن.بهتر از این بود که تو ماشین ایرج روی سر و کول همدیگه بشینن.زود رفتم و ماشین رو از حیاط بیرون اوردم و راه افتادیم.تا قبرستون نیم ساعتی راه بود.توی راه همه سکوت کرده بودن.من که حسابی فکرم مشغول بود.می ترسیدم این کار هم نتیجه نده.یه لحظه یاد اون دو تا قبر جلوی بیمارستان افتادم... . - قضیه ی اون دو تا قبر جلوی بیمارستان چیه؟! شبنم – قبر خان های ملایرِ. - خب چرا خرابش نکردن؟! مامان – اون منطقه تا حوالی منطقه ی خودمون قبرستون بوده.صاف کردن و خونه ساختن.مثلا به اون دو نفر احترام گذاشتن و قبرشون رو خراب نکردن. - به به! زحمت کشیدن.یعنی زیر همه ی اون خونه ها قبر هست؟ مامان – آره.جدیدا بعضی ها اومدن گودبرداری کنن و کلی اسکلت از زیر خونه شون بیرون اوردن. تو دلم آرزو می کردم که ای کاش خونه ی ما توی اون محله بود.لااقل اینجوری مجبور نبودم این همه راه رو واسه قبرستون رفتن طی کنم! بعد نیم ساعت رسیدیم.مامان اینا زودتر از من رفتن.منم دو سه دقیقه ای درگیر پارک ماشین بودم.به محض تموم شدن کارم ،به سمت قبرستون راه افتادم.با دقت به اطراف نگاه می کردم تا یه قبر خالی پیدا کنم.می خواستم خوابیدن توی قبر رو امتحان کنم،اما به نتیجه ای نرسیدم.نتونستم هیچ قبر خالی ای رو پیدا کنم. خودمو به قبر پدربزرگم رسوندم.مامان و بقیه از جمله ایرج و ننه بزرگم هم اونجا بودن!خدا می دونه چقدر ازشون منتفرم... .همه ساکت بودن و داشتن فاتحه می خوندن.خیلی آروم به همه شون سلام دادم و اونا هم با حرکت سر،بهم جواب دادن. یادمه پدربزرگم یه عصا داشت که با اون بابایِ کمرِ منو دراورده بود. با اون اخلاق خوشش فاتحه خوندن،واقعا توقع زیادیِ! توی اون ثانیه هایی که بقیه ساکت بودن، به اطراف نگاه کردم.چند متر پایین تر از قبر پدربزرگم یه قبر رو کنده بودن و هیچکس هم اطرافش نبود.موقعیت خوبی بود.فقط باید مامانم رو می پیچوندم.اگه ببینه من همچین کاری می کنم، بدبختم می کنه. ایرج با کنایه گفت : چه عجب عمو جون! تو اومدی سر خاک پدربزرگت... . کاش می تونستم بگم به تو چه؟! حیف که زیادی بی ادبی بود. - دلم تنگ شده بود.حالا اگه فکر می کنید جرمِ،من برم. عمو ایرج – جرم که نیست،فقط عجیبِ. مامان بزرگ بدون توجه به من،رو به ایرج گفت : من می خوام برم سر خاک زن عموت. عمو ایرج – باشه، منم میام. همه راه افتادن و منم از خدا خواسته همون جا موندم و قبل از اینکه مامان بره بهش گفتم : من همینجا می مونم،چند دقیقه دیگه هم میرم کنار ماشین تا شما بیاین. شبنم اومد کنار من وایساد و گفت :" پس منم پیش داروین می مونم." و آروم گفت : "حوصله ی اونجا اومدن رو ندارم". از اونجایی که من خیلی خوش شانس ام شیرین هم از رفتن منصرف شد و حرف های شبنم رو تایید کرد. مامان قبول کرد که ما سه تا، همراه شون نریم و خودش با بقیه رفت.من مونده بودم با این دو تا چی کار کنم.حالا باز با شبنم میشد کنار اومد ولی شیرین رو کجای دلم بذارم! حتما میره به مامان گزارش میده.اما من باید یه
جلوی تلویزیون نشسته بودم داشتم کلیپ می دیدم.یکی از سرگرمی های مهم ام همینِ.خیلی ازش لذت می برم. - این لیدی گاگا دماغ شو عمل کرده اینه، حالا ببین قبل عمل چی بوده! شیرین – تو چرا انقدر به بقیه گیر میدی؟! فکر می کنی خودت خیلی خوشگلی؟ - به هر حال از لیدی گاگا خوشگل ترم.مطمئن باش... .بعدم کی با تو حرف زد؟ من دارم با خودم حرف می زنم. شیرین – پس لطفا با خودت آروم حرف بزن. - اگه ناراحتی اینجا نشین چون من عادت دارم موقع تلویزیون دیدن با خودم حرف بزنم. شیرین – اصلا حرف بزن، به درک! شیرین با فاصله، دورتر از من نشسته بود. پاهاش رو انداخته بود روی میز و آدامس می جوید.واقعا از این حرکاتش متنفرم.این هیچ وقت شوهر گیرش نمیاد! مامان شیرین رو صدا کرد و اونم سریع رفت.منم همچنان به تماشای تلویزیون ادامه دادم.کانال ها رو عوض می کردم، ببینم کدوم یکی کشتی کج داره اما به نتیجه ای نرسیدم.جونشون در میاد بعد از ظهرها کشتی کج بذارن... . چند ثانیه بعد مامان، در حالی که برای بیرون رفتن آماده شده بود وارد پذیرایی شد. مامان – داروین ، من و دخترا با عموت داریم می ریم سر خاک.زود برمی گردیم.تا اون موقع از خونه بیرون نرو. - باشه،چشم. مامان اینا هر هفته می رفتن سر خاک اما من علاقه ای نداشتم.یه لحظه به ذهنم خطور کرد که برای آشنا شدن با محیط قبرستون فرصت خوبیه.همین الان برم و با فضا آشنا بشم.سریع از جام بلند شدم و خودمو با مامان رسوندم و گفتم : ایرج رو بی خیال شید، من خودم می برمتون. شیرین – نه مامان! این با اون رانندگی افتضاحش همه مون رو به کشتن میده. - به هر حال، چه شما با من بیاین و چه نیاین، من میرم.دیگه خوددانی... . مامان – باشه، برو ماشین رو روشن کن تا بریم. گرچه شیرین راضی نبود ولی مامان و شبنم موافقت کردن.حق هم داشتن.بهتر از این بود که تو ماشین ایرج روی سر و کول همدیگه بشینن.زود رفتم و ماشین رو از حیاط بیرون اوردم و راه افتادیم.تا قبرستون نیم ساعتی راه بود.توی راه همه سکوت کرده بودن.من که حسابی فکرم مشغول بود.می ترسیدم این کار هم نتیجه نده.یه لحظه یاد اون دو تا قبر جلوی بیمارستان افتادم... . - قضیه ی اون دو تا قبر جلوی بیمارستان چیه؟! شبنم – قبر خان های ملایرِ. - خب چرا خرابش نکردن؟! مامان – اون منطقه تا حوالی منطقه ی خودمون قبرستون بوده.صاف کردن و خونه ساختن.مثلا به اون دو نفر احترام گذاشتن و قبرشون رو خراب نکردن. - به به! زحمت کشیدن.یعنی زیر همه ی اون خونه ها قبر هست؟ مامان – آره.جدیدا بعضی ها اومدن گودبرداری کنن و کلی اسکلت از زیر خونه شون بیرون اوردن. تو دلم آرزو می کردم که ای کاش خونه ی ما توی اون محله بود.لااقل اینجوری مجبور نبودم این همه راه رو واسه قبرستون رفتن طی کنم! بعد نیم ساعت رسیدیم.مامان اینا زودتر از من رفتن.منم دو سه دقیقه ای درگیر پارک ماشین بودم.به محض تموم شدن کارم ،به سمت قبرستون راه افتادم.با دقت به اطراف نگاه می کردم تا یه قبر خالی پیدا کنم.می خواستم خوابیدن توی قبر رو امتحان کنم،اما به نتیجه ای نرسیدم.نتونستم هیچ قبر خالی ای رو پیدا کنم. خودمو به قبر پدربزرگم رسوندم.مامان و بقیه از جمله ایرج و ننه بزرگم هم اونجا بودن!خدا می دونه چقدر ازشون منتفرم... .همه ساکت بودن و داشتن فاتحه می خوندن.خیلی آروم به همه شون سلام دادم و اونا هم با حرکت سر،بهم جواب دادن. یادمه پدربزرگم یه عصا داشت که با اون بابایِ کمرِ منو دراورده بود. با اون اخلاق خوشش فاتحه خوندن،واقعا توقع زیادیِ! توی اون ثانیه هایی که بقیه ساکت بودن، به اطراف نگاه کردم.چند متر پایین تر از قبر پدربزرگم یه قبر رو کنده بودن و هیچکس هم اطرافش نبود.موقعیت خوبی بود.فقط باید مامانم رو می پیچوندم.اگه ببینه من همچین کاری می کنم، بدبختم می کنه. ایرج با کنایه گفت : چه عجب عمو جون! تو اومدی سر خاک پدربزرگت... . کاش می تونستم بگم به تو چه؟! حیف که زیادی بی ادبی بود. - دلم تنگ شده بود.حالا اگه فکر می کنید جرمِ،من برم. عمو ایرج – جرم که نیست،فقط عجیبِ. مامان بزرگ بدون توجه به من،رو به ایرج گفت : من می خوام برم سر خاک زن عموت. عمو ایرج – باشه، منم میام. همه راه افتادن و منم از خدا خواسته همون جا موندم و قبل از اینکه مامان بره بهش گفتم : من همینجا می مونم،چند دقیقه دیگه هم میرم کنار ماشین تا شما بیاین. شبنم اومد کنار من وایساد و گفت :" پس منم پیش داروین می مونم." و آروم گفت : "حوصله ی اونجا اومدن رو ندارم". از اونجایی که من خیلی خوش شانس ام شیرین هم از رفتن منصرف شد و حرف های شبنم رو تایید کرد. مامان قبول کرد که ما سه تا، همراه شون نریم و خودش با بقیه رفت.من مونده بودم با این دو تا چی کار کنم.حالا باز با شبنم میشد کنار اومد ولی شیرین رو کجای دلم بذارم! حتما میره به مامان گزارش میده.اما من باید یه
۱۵.۴k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.