۷
#۷
بعد از کلاس رفتیم توی حیاط دانشگاه.من و بامداد روی نیمکت نشستیم و شایان هم رفت تا برامون شیرکاکائو بگیره. بامداد – خب خواستگاری خواهرت چی شد؟! - اومدن و واسه یکی دو هفته ی دیگه قرار عقد گذاشتن. بامداد – یارو خوشتیب بود؟ - اِی...بد نبود.به نظرم معمولی بود ولی شبنم که خیلی خوشش اومده بود.می گفت قدش اندازه ی بابامِ و این حرفا... . بامداد – جدی؟ - نه بابا، چرت می گفت.فوق ِ فوقش اندازه ی من باشه.تازه وقتی کنار هم وایساده بودیم یه خرده از من هم کوتاه تر بود. بامداد – پس مثه اینکه خواهرت خیـــلی خوشش اومده. - اوه، چه جورم! چند لحظه بعد شایان اومد و به زور بین من و بامداد نشست. - مرض داری؟ شایان – نه،سردمه.گفتم بین شما بشینم گرم بشم.راستی سر کلاس چی داشتی می گفتی؟ - آهان،خوب شد گفتی.می خواستم بگم ما که این همه تمرین کردیم و فایده نداشت،بهتره روش های قدیمی تر هم امتحان کنیم. بامداد – مثلا؟ - مثلا اینکه یه چند شبی رو توی قبرستون بخوابیم. شایان – من مخالفم. - چرا؟! شایان – چون ممکنه بترسم. - با این دل و جرأت می خوای روح احضار کنی؟! شایان – اون یه بحث جداست.خودت که می دونی،وقتی ارواح با آدم ها ارتباط می گیرن،جملاتشون توی ذهن آدم ها نقش می بنده و اونا هم به دیگران انتقالش میدن.دیگه اونایی که تهِ این حرف هان می تونن ارواح رو ببینن.ما که هنوز مبتدی ایم.اگه بریم قبرستون و یه چیزی ببینیم حتما زهره ترک میشیم. بامداد – من نمی دونم، می ترسم کم بیارم ولی اگه تو می خوای بری منم باهات میام. - مرام رو حال کردی؟ شایان – فکر کردی به خاطر مرامش این حرفو زد؟!نه دوست خوبم، این می ترسه بری اونجا و نفله بشی اونوقت بابات بیاد از ما دو تا انتقام بگیره. - اولا که اصلا هم اینجوری نیست.در ثانی شماها خیلی به بابای من گیر میدین ها!! شایان – گیر نمیدم، حقیقت رو میگم. شایان مثه چی از بابای من می ترسه ! وقتی مدرسه می رفتیم همیشه من و شایان به خاطر شیطنت هامون دمِ دفتر بودیم و گاهی اوقات باباهامون رو می خواستن.بابای شایان که همیشه می پیچید!! می موند بابای من، اونم همه چیز رو از چشم شایان میدید.چند بار هم پیش اومده که بابام شایان رو تهدید کرده که با من نگرده.بیشتر از صد بار هم به خودم گفته.مخصوصا از وقتی که فهمیده شایان سیگار می کشه بدتر هم شده.ولی این مخالفتش به هیچ وجه برای من قابل درک نیست، آخه ناسلامتی من پسرم!! بامداد – بلاخره چی کار می کنی؟! تصمیمت قطعیِ یا نه؟ - بهت میگم.باید یه کم بیشتر روش فکر کنم. شایان – راستی یه پسرِ جدیدا اومده کلاس ما،دیدینش؟! - نه... . شایان – از بچه ها شنیدم انتقالی گرفته و اومده اینجا.اسمش رو نمی دونم ولی قیافه ش یه جوریِ. بامداد – چجوریِ؟! شایان – آدم می مونه بگه خوشگلِ یا زشت؟! خیلی هم تخسِ. - الان توی کلاس بود؟! شایان – آره.آخر کلاس نشسته بود،شما ندیدینش؟ - من که حواسم نبود. بامداد – منم ندیدم.چیش واست جالبِ؟! شایان – به نظرم قیافه ش یه جوری بود،مشکوک میزد. بامداد – یادت باشه هر وقت دیدیش بهم نشونش بدی. شایان – باشه. اونروز کلاس دیگه ای نداشتیم.من هم که حوصله ی خونه رفتن نداشتم،تصمیم گرفتم برم خونه ی شایان.بامداد هم خونه ی خودشون نرفت و با ما اومد.تمام مسیر رو پیاده رفتیم چون فاصله ی بین دانشگاه تا خونه ی شایان خیلی سرسبزِ.ما هم که عجله ای برای رسیدن نداشتیم.توی راه یکی دو نخ سیگار از شایان گرفتم و دود کردم تا موقع خونه رفتن بوش بپره. بامداد – داروین، تو تا حالا به ازدواج فکر کردی؟ - آره. بامداد – خب نظرت چیه؟! - والله اگه کسی حاضر باشه زنِ من بشه،چرا که نه؟! شایان خندید و گفت : عاشق این صداقتت ام. بامداد – تو چی؟ نظرت چیه؟ شایان - منم با داروین موافقم.البته خودتون که می دونید من آدم مسئولیت پذیری نیستم.دوست دارم با یه نفر باشم ولی نه واسه ازدواج. بامداد – عین آدم های پست حرف می زنی. شایان – چی کار کنم؟! طبیعتم اینه. - تو از چه جور دخترایی خوشت میاد؟! شایان – نمی دونم...خب خوشگل باشه کافیه.اخلاق مخلاق زیاد مهم نیست. بامداد – خودت چی؟! - من... اِم...از دختری که موهاش بلوند ِ کوتاه باشه.چشم هاش هم آبی باشه... شایان – بسه بسه! دیگه نگو.بقیه ش رو خودم می دونم.ولی دوست عزیز دلت رو صابون نزن، اون شوهر کرده. - به هر حال اگه طلاق بگیره اولین خواستگارش خودمم. بامداد حسابی از دست من و شایان کلافه شده بود و دیگه در مورد این موضوع حرفی نزد.
بعد از کلاس رفتیم توی حیاط دانشگاه.من و بامداد روی نیمکت نشستیم و شایان هم رفت تا برامون شیرکاکائو بگیره. بامداد – خب خواستگاری خواهرت چی شد؟! - اومدن و واسه یکی دو هفته ی دیگه قرار عقد گذاشتن. بامداد – یارو خوشتیب بود؟ - اِی...بد نبود.به نظرم معمولی بود ولی شبنم که خیلی خوشش اومده بود.می گفت قدش اندازه ی بابامِ و این حرفا... . بامداد – جدی؟ - نه بابا، چرت می گفت.فوق ِ فوقش اندازه ی من باشه.تازه وقتی کنار هم وایساده بودیم یه خرده از من هم کوتاه تر بود. بامداد – پس مثه اینکه خواهرت خیـــلی خوشش اومده. - اوه، چه جورم! چند لحظه بعد شایان اومد و به زور بین من و بامداد نشست. - مرض داری؟ شایان – نه،سردمه.گفتم بین شما بشینم گرم بشم.راستی سر کلاس چی داشتی می گفتی؟ - آهان،خوب شد گفتی.می خواستم بگم ما که این همه تمرین کردیم و فایده نداشت،بهتره روش های قدیمی تر هم امتحان کنیم. بامداد – مثلا؟ - مثلا اینکه یه چند شبی رو توی قبرستون بخوابیم. شایان – من مخالفم. - چرا؟! شایان – چون ممکنه بترسم. - با این دل و جرأت می خوای روح احضار کنی؟! شایان – اون یه بحث جداست.خودت که می دونی،وقتی ارواح با آدم ها ارتباط می گیرن،جملاتشون توی ذهن آدم ها نقش می بنده و اونا هم به دیگران انتقالش میدن.دیگه اونایی که تهِ این حرف هان می تونن ارواح رو ببینن.ما که هنوز مبتدی ایم.اگه بریم قبرستون و یه چیزی ببینیم حتما زهره ترک میشیم. بامداد – من نمی دونم، می ترسم کم بیارم ولی اگه تو می خوای بری منم باهات میام. - مرام رو حال کردی؟ شایان – فکر کردی به خاطر مرامش این حرفو زد؟!نه دوست خوبم، این می ترسه بری اونجا و نفله بشی اونوقت بابات بیاد از ما دو تا انتقام بگیره. - اولا که اصلا هم اینجوری نیست.در ثانی شماها خیلی به بابای من گیر میدین ها!! شایان – گیر نمیدم، حقیقت رو میگم. شایان مثه چی از بابای من می ترسه ! وقتی مدرسه می رفتیم همیشه من و شایان به خاطر شیطنت هامون دمِ دفتر بودیم و گاهی اوقات باباهامون رو می خواستن.بابای شایان که همیشه می پیچید!! می موند بابای من، اونم همه چیز رو از چشم شایان میدید.چند بار هم پیش اومده که بابام شایان رو تهدید کرده که با من نگرده.بیشتر از صد بار هم به خودم گفته.مخصوصا از وقتی که فهمیده شایان سیگار می کشه بدتر هم شده.ولی این مخالفتش به هیچ وجه برای من قابل درک نیست، آخه ناسلامتی من پسرم!! بامداد – بلاخره چی کار می کنی؟! تصمیمت قطعیِ یا نه؟ - بهت میگم.باید یه کم بیشتر روش فکر کنم. شایان – راستی یه پسرِ جدیدا اومده کلاس ما،دیدینش؟! - نه... . شایان – از بچه ها شنیدم انتقالی گرفته و اومده اینجا.اسمش رو نمی دونم ولی قیافه ش یه جوریِ. بامداد – چجوریِ؟! شایان – آدم می مونه بگه خوشگلِ یا زشت؟! خیلی هم تخسِ. - الان توی کلاس بود؟! شایان – آره.آخر کلاس نشسته بود،شما ندیدینش؟ - من که حواسم نبود. بامداد – منم ندیدم.چیش واست جالبِ؟! شایان – به نظرم قیافه ش یه جوری بود،مشکوک میزد. بامداد – یادت باشه هر وقت دیدیش بهم نشونش بدی. شایان – باشه. اونروز کلاس دیگه ای نداشتیم.من هم که حوصله ی خونه رفتن نداشتم،تصمیم گرفتم برم خونه ی شایان.بامداد هم خونه ی خودشون نرفت و با ما اومد.تمام مسیر رو پیاده رفتیم چون فاصله ی بین دانشگاه تا خونه ی شایان خیلی سرسبزِ.ما هم که عجله ای برای رسیدن نداشتیم.توی راه یکی دو نخ سیگار از شایان گرفتم و دود کردم تا موقع خونه رفتن بوش بپره. بامداد – داروین، تو تا حالا به ازدواج فکر کردی؟ - آره. بامداد – خب نظرت چیه؟! - والله اگه کسی حاضر باشه زنِ من بشه،چرا که نه؟! شایان خندید و گفت : عاشق این صداقتت ام. بامداد – تو چی؟ نظرت چیه؟ شایان - منم با داروین موافقم.البته خودتون که می دونید من آدم مسئولیت پذیری نیستم.دوست دارم با یه نفر باشم ولی نه واسه ازدواج. بامداد – عین آدم های پست حرف می زنی. شایان – چی کار کنم؟! طبیعتم اینه. - تو از چه جور دخترایی خوشت میاد؟! شایان – نمی دونم...خب خوشگل باشه کافیه.اخلاق مخلاق زیاد مهم نیست. بامداد – خودت چی؟! - من... اِم...از دختری که موهاش بلوند ِ کوتاه باشه.چشم هاش هم آبی باشه... شایان – بسه بسه! دیگه نگو.بقیه ش رو خودم می دونم.ولی دوست عزیز دلت رو صابون نزن، اون شوهر کرده. - به هر حال اگه طلاق بگیره اولین خواستگارش خودمم. بامداد حسابی از دست من و شایان کلافه شده بود و دیگه در مورد این موضوع حرفی نزد.
۱۹.۶k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.