۱۰ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود که از خونه ی شایان زدم
#۱۰ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود که از خونه ی شایان زدم بیرون.انقدر پای تلویزیون نشسته بودم که چشم هام سیاهی می رفت.موقع بازی اصلا متوجه گذشت زمان نبودم.به حدی هم گرسنه بودم که حوصله ی راه رفتن نداشتم.سریع یه تاکسی گرفتم و خودمو به خونه رسوندم.هر چند تاکسی ها از سر خیابون ما، جلوتر نمیان! به زور بقیه ی راه رو پیاده رفتم و خودمو به خونه رسوندم. به محض ورود به راهرو متوجه کفش های بابا شدم.حسابی خورد تو ذوقم! چرا انقدر زود برگشته؟! همیشه کارش چند روزی طول می کشید.حتما الان بابت دیر اومدنم هم بهم گیر میده...کاملا بدیهیِ! بدون سر و صدا در هال رو باز کردم.بابا و شیرین جلوی تلویزیون نشسته بودن.فوری رفتم توی اتاق و لباس هامو عوض کردم.توی آینه که به خودم نگاه کردم، دیدم چشم هام شدیدا قرمز شدن.اگه بهم انگ معتاد نزنن خیلی شانس اوردم! رفتم توی آشپزخونه.شبنم هم اونجا بود و سرگرم میوه شستن بود.روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.شبنم اصلا متوجه حضور من نشد.برای اینکه توجهش رو جلب کنم سلام دادم.همین که چشمش بهم افتاد حالت صورتش کاملا تغییر کرد و با عصبانیت گفت : تا حالا کجا بودی؟! بابا از ظهر اومده و داره به جون ما غُر می زنه. - خونه ی شایان بودم. شبنم – قیافه ت چرا انقدر داغونِ؟! - جات خالی از صبح نشستیم پای پلی استیشن. شبنم – واقعا زحمت کشیدی! کی می خوای بزرگ شی؟ - باور کن بازیش بالای 18 سال بود.اینارو ولش کن،یه چیزی بده من بریزم توی این خندق بلا، از صبح چیزی نخوردم. شبنم مشغول گرم کردن غذا شد. - راستی مامان کجاست؟ شبنم – رفته ختم. - ختم کی؟ شبنم – پسر ِ یکی از همسایه های کوچه پشتی. - خدا بیامرزش،راحت شد.دست راستش بیاد زیر ِ سر من. شبنم – مرض! - بابا چرا انقدر زود برگشته؟! شبنم – ماشینش خراب شده.گذاشتش توی تعمیرگاه شرکت و برگشته. اینم از شانس قشنگ ِ منِ! عکس العمل خاصی نشون ندادم که یه وقت شبنم ناراحت نشه.آخه خواهرهای من خیلی بابایی تشریف دارن.شبنم غذا رو برام کشید و خودش رفت. مشغول غذا خوردن بودم که شنیدم مامان اومد.بعد از چند دقیقه که حسابی از خجالت خودم در اومدم رفتم پیش بابا و بقیه که سلامی بهشون بدم که یه وقت خدایی نکرده سلام خون شون پایین نیاد.همه جلوی تلویزیون نشسته بودن.مامان خیلی توی فکر بود و ناراحت به نظر می رسید اما بقیه حواسشون کاملا به تلویزیون بود. سلام کردم و کنار شبنم نشستم.بابا که اصلا تحویل نگرفت،کلا منو ریز می بینه.برای اینکه این وسط ابراز وجود کرده باشم رو به مامان گفتم : رفته بودی ختم؟! مامان – آره، پسر خانوم فلاحی فوت کرده. - خدا بیامرزش، چند سالش بود؟ مامان – بیست و دو سال.از تو یه سال کوچیکتر بود. شیرین – برای چی مُرده؟ مامان – خودکشی کرده.مادرش انقدر حالش بد بود که توی ختمش نبود.توی بیمارستان بستریش کردن. - چجوری خودکشی کرده؟ مامان – صبح زود مامانش و برادراش رفتن توی اتاقش و دیدن خودش رو دار زده.مامانش هنوز تو شوک اون صحنه ست. - اشتباه کرده. شیرین – کی اشتباه کرده؟ - پسر ِ دیگه.آخه آدم عاقل که برای خودکشی، خودش رو دار نمیزنه.خود ِ من به شخصه اگه بخوام خودکشی کنم روش های بی دردتر رو انتخاب می کنم. شیرین – مثلا چی پروفسور؟ - مثلا خفگی با گاز خیلی هم راحت و کم درد ِ... . اون لحظه که این جمله رو گفتم هیچ منظوری نداشتم، یهو دیدم بابا داره بد نگاه می کنه.مامان هم سرشو به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت : تو نمی خواد نظر کارشناسی بدی! شیرین – مامان جون خودتو ناراحت نکن، این شغلشِ، همیشه چرت و پرت میگه. - اتفاقا در این زمینه تو، کپی رایت خودمی. شیرین – خفه شو! مامان با توپ و تشر گفت : داروین ساکت باش! - من که چیزی نگفتم... اون لحظه فهمیدن گپ زدن با اینا محض غلط کردنِ! از جام بلند شدم و رفتم سمت در ِ راهرو.مامان فکر کرد می خوام برم بیرون و گفت : تو که تازه اومدی،کجا می خوای بری؟ - نترسید! بیرون نمیرم.می خوام برم روی پشت بوم،البته با اجازه ی بزرگ ترها... . دیگه کسی چیزی نگفت.سه سوته از پله ها بالا رفتم اما همین که به در خرپُشته رسیدم مکث کردم.آخه در ِ خرپشته مون یه خرده گیر داره و بد باز میشه.اگه با خشونت بازش کنیم، خفن صدا میده.در رو ،به جلو هول دادم و آروم بازش کردم.هنوز پامو روی پشت بوم نذاشته بودم که از سمتی که خودم همیشه اونجا می نشستم صدای پچ پچ شنیدم.آروم از پشت دیوار نگاه کردم.زن همسایه با دخترش ، سرشون رو اورده بودن نزدیک لوله بخاری ما و داشتن به حرف های ما گوش می کردن.خدایا! اینا دیگه کی اند؟!! یعنی آدم چقدر می تونه فضول باشه؟! فکر کنم بیوگرافی تک تک ما رو هم داشته باشن.برای اینکه از اونجا بپرونم شون،در خرپشته رو به هم کوبیدم و چند ثانیه بعد بیرون رفتم و دیدم اونا هم جیم زدن. رفتم و کنار همون لوله بخاری نشستم.صدای
۱۵.۶k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.