فیک
لایلا که درگیر افکار و احساسات متناقض بود، داشت به تمام زحمتهایی که برای نجات خواهرش روبی کشیده بود، فکر میکرد. در این لحظه نه تنها روبی، بلکه سرنوشت خودش هم در خطر بود. او مطمئن بود که اگر نتواند به یک تصمیم قاطع برسد، ممکن است هر دوشان را با دستهای زشت ملکه و موجوداتش از دست بدهد. به هر حال، ملکه دریای سیاه برای به دست آوردن تاج و قدرتش به هیچ چیزی رحم نمیکند.
وقتی کوک برای کمک به او رفته بود، لایلا احساس تنهایی کرد. دنیای اطرافش کاملاً تاریک و مرموز شده بود و تنها درخشش فلز در دستانش بود که او را به جلو میبرد. به آرامی به سمت ملکه نزدیک شد و در دلش تصمیم عزم خود را گرفت؛ باید به هر قیمتی که شده از خواهرش دفاع کند.
به محض اینکه به ملکه نزدیکتر شد، با بیرحمی فلز را به سمت گردن ملکه نزدیک کرد. احساس عجیبی داشت؛ انگار درونش یک جنگ نرم و پر از دلهره به راه افتاده بود. ملکه، با آن چشمان سرد و خالی از احساسش، به لایلا نگاه کرد. لبخند زهرآگینی بر صورتش نقش بسته بود.
لایلا با صدای مضطرب فریاد زد: “اگر کسی نزدیک بیاد، ملکه را میکشم!” قاطعیت صداش بیشتر از هر چیزی ترس موجودات دریایی را آشکار کرد. اما ملکه فقط خندید و گفت: “واااای، دختری که فکر کردی میتوانی با من بجنگی، چقدر اشتباه میکنی!” او هیچ نشانهای از ترس نداشت، بلکه ظاهراً از جسارت لایلا لذت میبرد.
لایلا نگرانتر شد. ملکه نگاهم را به اطرافش دوخت و متوجه شد که موجودات دریایی هنوز به سمت او و روبی در حال نزدیک شدن بودند. احساس میکرد زمین زیر پایش دارد میلرزد. یک آن، از گوشه چشمش روبی را دید که به شدت در دام موجودات زشت و ترسناک گرفتار شده است. قلبش فشرده شد؛ انگار تمام دنیا روی شانههایش سنگینی میکرد.
ملکه دریای سیاه با صدای شیطنتآلودش ادامه داد: “خب، اگر خواهرت را میخواهی، باید تاج من را به من برگردانی. وگرنه...” و جملهاش به گونهای به پایان رسید که لایلا میدانست نقشی حیاتی دارد. این چالش او را متعجب کرده بود، اما به او زمان فکر کردن نداد.
دردی تیز و مرگبار ناگهان در ناحیه شکمش احساس کرد. نگاهی به خود کرد و متوجه شد که چاقویی در شکمش فرو رفته و سبکیاش را از او گرفته است. “نه!” بهسرعت دستش را به شکمش گذاشت و دریغ کرد که چه چیزی میتواند باعث این زخم شده باشد. او هیچ وقت نمیخواست که در تاریکی بمیرد، هنوز بسیاری از کارها بر زمین مانده بود.
غم و تنهایی در وجودش چنگ میزدند. در آن لحظه، بیاختیار دستانش از دور گردن ملکه جدا شد و او به زمین افتاد. در حالی که تمام بدنش از درد میلرزید، تنها خواستهاش نجات دادن روبی بود. بین درد و ناامیدی، خشمش شعلهور شد. او نمیتوانست بگذارد که همه چیز به این سادگی به پایان برسد.
با هر ذره انرژی که در بدنش باقی مانده بود، فریاد زد: “من نمیگذارم تو کسی را از من بگیری!” این بار ملکه جلوتر آمد و از خندهاش چیزی جز شیطنت نمیدید.
لایلا حالا تقریبا برخواست و دوباره جراتش را پیدا کرد. او نمیتوانست تسلیم شود. باید برمیخاست و تا آخرین نفس مبارزه میکرد. او به روبی نگاه کرد و تصمیمش را گرفت. باید برای آزادی و زندگی خواهرش میجنگید، حتی اگر به بهای جانش تمام میشد. در درونش آتش مبارزه شعلهور بود و دیگر هیچ چیز نمیتوانست مانع آرزوی او شود.
وقتی کوک برای کمک به او رفته بود، لایلا احساس تنهایی کرد. دنیای اطرافش کاملاً تاریک و مرموز شده بود و تنها درخشش فلز در دستانش بود که او را به جلو میبرد. به آرامی به سمت ملکه نزدیک شد و در دلش تصمیم عزم خود را گرفت؛ باید به هر قیمتی که شده از خواهرش دفاع کند.
به محض اینکه به ملکه نزدیکتر شد، با بیرحمی فلز را به سمت گردن ملکه نزدیک کرد. احساس عجیبی داشت؛ انگار درونش یک جنگ نرم و پر از دلهره به راه افتاده بود. ملکه، با آن چشمان سرد و خالی از احساسش، به لایلا نگاه کرد. لبخند زهرآگینی بر صورتش نقش بسته بود.
لایلا با صدای مضطرب فریاد زد: “اگر کسی نزدیک بیاد، ملکه را میکشم!” قاطعیت صداش بیشتر از هر چیزی ترس موجودات دریایی را آشکار کرد. اما ملکه فقط خندید و گفت: “واااای، دختری که فکر کردی میتوانی با من بجنگی، چقدر اشتباه میکنی!” او هیچ نشانهای از ترس نداشت، بلکه ظاهراً از جسارت لایلا لذت میبرد.
لایلا نگرانتر شد. ملکه نگاهم را به اطرافش دوخت و متوجه شد که موجودات دریایی هنوز به سمت او و روبی در حال نزدیک شدن بودند. احساس میکرد زمین زیر پایش دارد میلرزد. یک آن، از گوشه چشمش روبی را دید که به شدت در دام موجودات زشت و ترسناک گرفتار شده است. قلبش فشرده شد؛ انگار تمام دنیا روی شانههایش سنگینی میکرد.
ملکه دریای سیاه با صدای شیطنتآلودش ادامه داد: “خب، اگر خواهرت را میخواهی، باید تاج من را به من برگردانی. وگرنه...” و جملهاش به گونهای به پایان رسید که لایلا میدانست نقشی حیاتی دارد. این چالش او را متعجب کرده بود، اما به او زمان فکر کردن نداد.
دردی تیز و مرگبار ناگهان در ناحیه شکمش احساس کرد. نگاهی به خود کرد و متوجه شد که چاقویی در شکمش فرو رفته و سبکیاش را از او گرفته است. “نه!” بهسرعت دستش را به شکمش گذاشت و دریغ کرد که چه چیزی میتواند باعث این زخم شده باشد. او هیچ وقت نمیخواست که در تاریکی بمیرد، هنوز بسیاری از کارها بر زمین مانده بود.
غم و تنهایی در وجودش چنگ میزدند. در آن لحظه، بیاختیار دستانش از دور گردن ملکه جدا شد و او به زمین افتاد. در حالی که تمام بدنش از درد میلرزید، تنها خواستهاش نجات دادن روبی بود. بین درد و ناامیدی، خشمش شعلهور شد. او نمیتوانست بگذارد که همه چیز به این سادگی به پایان برسد.
با هر ذره انرژی که در بدنش باقی مانده بود، فریاد زد: “من نمیگذارم تو کسی را از من بگیری!” این بار ملکه جلوتر آمد و از خندهاش چیزی جز شیطنت نمیدید.
لایلا حالا تقریبا برخواست و دوباره جراتش را پیدا کرد. او نمیتوانست تسلیم شود. باید برمیخاست و تا آخرین نفس مبارزه میکرد. او به روبی نگاه کرد و تصمیمش را گرفت. باید برای آزادی و زندگی خواهرش میجنگید، حتی اگر به بهای جانش تمام میشد. در درونش آتش مبارزه شعلهور بود و دیگر هیچ چیز نمیتوانست مانع آرزوی او شود.
۴.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.