فیک ٩۵
فیک ٩۵
کوک با تمام خستگیای که در تنش بود تصمیم گرفت بالاخره برگرده خونه. یه فکری به ذهنش رسید. با خودش زیر لب غرولند کرد:
«بم بیچاره، حتماً خیلی دلش برام تنگ شده... بهتره یه سر ببرمش پیش هرا تا هم کمی تو خونه شیطنت کنه، هم حواسش از اون زندونی لعنتی پرت شه!»
بعد، مسیرشو عوض کرد. چیزی که همیشه توی دلش سنگینی میکرد، دیدن بم بعد از این همه مدت بود. دورانی که گذشت بود... شاید یک سال، شاید هم بیشتر. وقتایی که از نبودنشون تو هم نمیرفت. بم توی یه عمارت قدیمی زندونی بود، جایی که مطمئن شده بود داخل اون با خیال امنیت زنده میمونه. اما حالا نفس عمیقی کشید. باید اون همه حسرت دیدنشو جبران میکرد.
وقتی به در خونه رسید، یه خندهی تلخ گوشهی لبش نشوند. در رو باز کرد و نگاهی به خونه انداخت، همه چیز هنوز همونطور مرتب و تمیز بود که خودش آخرین بار ولش کرده بود. ولی انگار دیواراش میخواستن باهاش حرف بزنن، یادآور روزایی که همه خوبیهاشو از دست داده بود. یه لحظه وایستاد، دلش لرزید اما... صداشو شنید.
صدای پارس بم توی عمارت میپیچید. کوک دیگه نمیتونست صبر کنه. آروم به سمت اتاق رفت.
در رو بهزور باز کرد… ولی همون لحظه بم بهش حمله کرد، مثل یه دیوونه! اما کوک که زرنگتر از چیزی بود که بم فکر میکرد، سریع قلادهشو گرفت و با یه حرکت، مهارش کرد. دستاشو جلو برد، نگاهش سرشار از مهربونی و خاطره شد. دستشو به آرومی روی سر بم کشید، تا سگ عاشقش بالاخره بفهمه کی جلوی روش ایستاده. بم چند بار بو کشید و بالاخره انگار یخش باز شد. سرشو عقب برد، دهنشو بست و دمشو مثل کسی که منتظر یه چیز آشنا بوده، شروع کرد به تکون دادن.
کوک خندید:
«آفرین پسر، خودمی خودمی. دیگه عصبانی نباش.»
کم کم قلاده رو ول کرد، سر بم رو بوسید و آروم بهش اشاره کرد: «بیا برو پایین. امشب قراره یه جای دیگه باشیم.»
بم هم با هیجان پشت سرش راه افتاد. کوک در رو باز کرد و بم رو سوار ماشین کرد. خودش هم پشت فرمون نشست و ماشینو روشن کرد. نزدیکای غروب بود. شیشههای ماشین باز و باد سردی به صورتش میخورد. با خودش بلند گفت:
«هرا حتماً بخواد کلی باهات بازی کنه... امیدوارم یادت نره دردسر درست نکنی!»
بم به صداش میلرزید، ولی آروم گرفته بود. بعد از یه سال رانندگی عجیبترین چیزی بود که کوک تجربه میکرد.
وقتی رسیدن، کوک خیلی شیک ماشینو خاموش کرد و در رو باز کرد تا بم پیاده بشه. ولی همون لحظهای که میخواست در رو ببنده، چیزی گوشهی چشمش قرمز شد. نگاهشو سمت حیاط چرخوند و برای یه لحظه شوکه شد. یونگی بود!
یه دم نگاهش خیره موند.
«ای خدا! خیالاتی شدم یا... نه خب، انگار واقعاً خودشه!»
ولی انگار ذهنش نمیخواست زود باور کنه. در رو بست و بلافاصله خودش رو به در ورودی خونه رسوند.
وقتی در باز شد، هرا با فریاد و جیغای بامزهش دوید تو بغل باباش. دستاشو دور کوک حلقه کرد و با یه ذوق خالص گفت:
«بابااا! بالاخره اومدی!»
کوک با تمام خستگیای که در تنش بود تصمیم گرفت بالاخره برگرده خونه. یه فکری به ذهنش رسید. با خودش زیر لب غرولند کرد:
«بم بیچاره، حتماً خیلی دلش برام تنگ شده... بهتره یه سر ببرمش پیش هرا تا هم کمی تو خونه شیطنت کنه، هم حواسش از اون زندونی لعنتی پرت شه!»
بعد، مسیرشو عوض کرد. چیزی که همیشه توی دلش سنگینی میکرد، دیدن بم بعد از این همه مدت بود. دورانی که گذشت بود... شاید یک سال، شاید هم بیشتر. وقتایی که از نبودنشون تو هم نمیرفت. بم توی یه عمارت قدیمی زندونی بود، جایی که مطمئن شده بود داخل اون با خیال امنیت زنده میمونه. اما حالا نفس عمیقی کشید. باید اون همه حسرت دیدنشو جبران میکرد.
وقتی به در خونه رسید، یه خندهی تلخ گوشهی لبش نشوند. در رو باز کرد و نگاهی به خونه انداخت، همه چیز هنوز همونطور مرتب و تمیز بود که خودش آخرین بار ولش کرده بود. ولی انگار دیواراش میخواستن باهاش حرف بزنن، یادآور روزایی که همه خوبیهاشو از دست داده بود. یه لحظه وایستاد، دلش لرزید اما... صداشو شنید.
صدای پارس بم توی عمارت میپیچید. کوک دیگه نمیتونست صبر کنه. آروم به سمت اتاق رفت.
در رو بهزور باز کرد… ولی همون لحظه بم بهش حمله کرد، مثل یه دیوونه! اما کوک که زرنگتر از چیزی بود که بم فکر میکرد، سریع قلادهشو گرفت و با یه حرکت، مهارش کرد. دستاشو جلو برد، نگاهش سرشار از مهربونی و خاطره شد. دستشو به آرومی روی سر بم کشید، تا سگ عاشقش بالاخره بفهمه کی جلوی روش ایستاده. بم چند بار بو کشید و بالاخره انگار یخش باز شد. سرشو عقب برد، دهنشو بست و دمشو مثل کسی که منتظر یه چیز آشنا بوده، شروع کرد به تکون دادن.
کوک خندید:
«آفرین پسر، خودمی خودمی. دیگه عصبانی نباش.»
کم کم قلاده رو ول کرد، سر بم رو بوسید و آروم بهش اشاره کرد: «بیا برو پایین. امشب قراره یه جای دیگه باشیم.»
بم هم با هیجان پشت سرش راه افتاد. کوک در رو باز کرد و بم رو سوار ماشین کرد. خودش هم پشت فرمون نشست و ماشینو روشن کرد. نزدیکای غروب بود. شیشههای ماشین باز و باد سردی به صورتش میخورد. با خودش بلند گفت:
«هرا حتماً بخواد کلی باهات بازی کنه... امیدوارم یادت نره دردسر درست نکنی!»
بم به صداش میلرزید، ولی آروم گرفته بود. بعد از یه سال رانندگی عجیبترین چیزی بود که کوک تجربه میکرد.
وقتی رسیدن، کوک خیلی شیک ماشینو خاموش کرد و در رو باز کرد تا بم پیاده بشه. ولی همون لحظهای که میخواست در رو ببنده، چیزی گوشهی چشمش قرمز شد. نگاهشو سمت حیاط چرخوند و برای یه لحظه شوکه شد. یونگی بود!
یه دم نگاهش خیره موند.
«ای خدا! خیالاتی شدم یا... نه خب، انگار واقعاً خودشه!»
ولی انگار ذهنش نمیخواست زود باور کنه. در رو بست و بلافاصله خودش رو به در ورودی خونه رسوند.
وقتی در باز شد، هرا با فریاد و جیغای بامزهش دوید تو بغل باباش. دستاشو دور کوک حلقه کرد و با یه ذوق خالص گفت:
«بابااا! بالاخره اومدی!»
۴.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.