شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی پسرک در حالیکه ...

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد …
تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده رو کم‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد : آهای ، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.
پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید؟
– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها ، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



مجله مانا
(غزل)
دیدگاه ها (۱۶)

ﮐــــﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﻧـــﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷـﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺍﻧﺪﯾﺸـــﻪ ﯼ ﺍ...

پست شبانهرمز و راز و تقدس عدد 7با توجه به آیین کهن میترائیسم...

باشلق از نمد یا کتان بود و در قسمت بالای آن معمولا نوک تیز و...

ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﮑﺴﺖ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁴"روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شد..خو...

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹³" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط