ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۷۸

دیگه نمیخوام به جیمین برش گردونم.. مال منه.. این اتاق دیگه بدون جیمین هیچ صفایی نداشت. از نگاه کردن به وسایلش دلم بیشتر میگرفت. تلخ و نگران روی تختش دراز کشیدم و بالشتش رو بو
کشیدم تا شاید عطرش ارومم کنه.
اخ.. عطر خوشبوي تنش توی بینیم پیچید حالش خوبه؟
اصلا یاد من میوفته و ناراحت میشه که انقدر نگرانم کرده؟
نفس عمیقی کشیدم.دبعید میدونم.
داغون همونجا خوابم برد.ذباور نمیشد که روزها همینجور بدون جيمز و توي بي خبریش سر بشن اما میشدن ٤ روز از رفتن جیمین گذشته
بود. گوشیش همچنان خاموش بود و هیچ کس خبری ازش
نداشتیم جوزف و فرد میگفتن جیمین از این کارا زیاد میکنه..هر چن
..هر چند وقت یه بار میره به سفر و تو اون سفر خودشو از همه چیز و همه کس جدا میکنه و حالش خوبه و به تنهایی نیاز داره اما اینا درد دلتنگي و نگرانی منو درمون نمیکرد..
اینا قلب لعنتی و نگرانم رو اروم نمیکرد.ددل مرده شده بودم..
سرد و ساکت خسته..
به دایانا کوچولوي خواب تو اغوشم نگاه کردم.. امشب جوزف همه رو دعوت کرده بود خونه اش.. من دنیل و آنلی نیکول ، فرد حتی کیت هم بود.. همه در کنار هم بودیم
دایانا تو بغلم خوابیده بود و دلم نمیومد بذارمش زمین
با محبت اروم اروم قدم میزدم تا راحت بخوابه بیحال و گرفته رفتم لب پنجره و به بیرون نگاه کردم. فرد سر کج کرد و نگام کرد.
خسته تر از اون بودم که بخوام تو بحثي شرکت کنم و یا
کاري کنم..
سر دایانا رو بوسیدم و اروم خوابوندمش رو مبل که دنیل ازم تشکر کرد و کنار دخترکش بالشت گذاشت که نیوفته عين روح بي حس و حال از بین جمعیت خندون بچه ها خودمو بیرون کشیدم و اومدم توي سرويس.. میگفتن و میخندیدن و شاد بودن اما من...
با بغض تو اینه به خودم زل زدم. حلقه اشك ديدم رو تار کرده بود.
نگراني و درد نبود جیمین داشت خفه ام میکرد خنده هاي سرخوشانه و بیخیالشون داشت عصبیم میکرد.
يه درد خفيفي زير شكمم بود.
به زور دستمو به شکمم گرفتم.. واسه اضطرابه.
اشفته و با غیض اومدم بیرون.
فرد داشت نمك ميريخت و خاطره اي شاد تعریف میکرد. خونم به جوش اومد و عصبی با نفس سنگيني داد زدم: بسه..
سکوت تمام خونه رو گرفت و همه برگشتن و متعجب زل
زدن بهم. با بغض و نفرت :گفت : جیمین ٤ روزه غیبش زده. اصلا براتون مهمه؟ بیخیال اینجا نشستین؟ به شماها میگن دوست؟میگن خانواده؟
اشکم جاري شد و تلخ گفتم اگه چیزیش شده باشه چي؟
همه پردرد و گرفته نگام کردن.
تمام وجودم داشت میلرزید
پردرد داد زدم اصلا بویی از رفاقت و نگرانی بردین؟ اصلا
زدم:اصلا بويي
دیدگاه ها (۸)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۸جیمین رو یادتونه؟ از صداي د...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۹ داغون چشماي اشکیمو بستم و ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۷ هيچي.. يعني حتي بود. اصلا ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۶ تایپ کرد و گفت: متهم؟ اندر...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۲ (⁠♡)جیمین دست روی سینه اش گ...

و سرمو نوي سینه اش کشید. واي خداي من.. یه دفعه بلند زدم زیر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط