همه ی ما زمانی یک نفر دیگر بودیم

همه ی ما زمانی یک نفر دیگر بودیم،
یک زندگی متفاوت داشتیم،
دوستان مختلف داشتیم،
همه ی ما زمانی زندگی را دوست داشتیم، خنده هایمان از ته دل بود،
تا اینکه اتفاق افتاد...
همان چیزی که احساس یک آدم را میکشد اتفاق افتاد........
شروع کردیم به فهمیدن!!
دردها را دیدیم و لبخندمان محو شد،
قلبمان را شکستند و از زندگی متنفر شدیم،
همه ی ما با یک تنهایی عظیم روبه رو شدیم، و هرکس یک جور از آن بیرون آمد،
یک نفر دیگر لباس رنگی تن نکرد،
یک نفر دیگر عاشق نشد،
یک نفر دیگر نخندید،
یک نفر دیگر اعتماد نکرد،
یک نفر بی توقف جنگید و در آخر بغض از چشم هایش فواره زد!
همه یک چیز را از دست دادیم...
و دیگر هیچوقت بدستش نیاوردیم...
بعدها همه مان یاد گرفتیم چگونه بخندیم، چگونه زندگی کنیم،
اما جای خالی از دست رفته مان تا آخر ابدیت درد میکند...!
دیدگاه ها (۲)

‎دیگر برایت نمی نویسم،برو شعرهای عاشقانه چارلز بوکوفسکی را ب...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

بعضی از خیابونا، مثل دفترچه یادداشت می مونن، فقط کافیه دلت گ...

اینجا رو میبینی ،همونجایی که یه روز گفتم فقط بخاطر تو میزنهد...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

پارت ۲۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط