part55
#part55
#رها
عصبی خندید و گفت :
طاها- داری دروغ میگی، داری دروغ میگی رها!
رها- همهاش عین حقیقته، من حسی نسبت به تو ندارم، الانم برگرد و برو همونجایی که بودی.
آره داشتم دروغ میگفتم، من دلم پر میکشید تا فقط یه بار دیگه ببینمش، از اینکه گفت دوست دارم خوشحال بودم، تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی حرفای که اون روز بهم زد برام سنگین تموم شد، غرورم رو جلوی اون همه ادم خورد کرد، غرور من رو احساسات من رو اون روز نادیده گرفت پس منم غرورش رو احساساتش رو نادیده میگیرم!
با کشیده شدن دستم برگشتم سمتش و خواستم چیزی بگم که لباش رو گذاشت رو لبام، برای بار دوم داشت من رو میبوسید، دلم میخواست تا خود صبح تو همون وضعیت بمونیم ولی نباید وا میدادم، دستمو گذاشتم تخت سینهاش و هولش دادم عقب و گفتم :
رها- به چه حقی همچین کاری میکنی؟
خونسرد نگاهم کرد و شونهای بالا انداخت ولی چیزی نگفت، چشمام رو بستم و گفتم :
رها- از اینجا برو طاها، دیگه نمیخوام ببینمت.
بدون معطلی دوییدم سمت خونه، وارد شدم و در ورودی خونه رو بستم و دوییدم داخل خونه، بخاطر دوییدنم به نفس نفس افتاده بودم دستم رو گذاشتم رو قلبم لبخند محوی زدم، با یادآوری حرفش لبخند محوم با یه لبخند عمیق تبدیل شد.
با صدای آنیتا به خودم اومدم.
آنیتا- اوهو نیشش رو ببین، طعم لباش چجوری بود؟
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم که با شیطنتت گفت :
آنیتا- قلب اونه، ماله اونه، تو سینه اونه، ولی برای تو میتپه! چقدر این بچه رمانتیک!
با حرص زدم پس کلهاش و گفتم :
رها- خجالت نمیکشی گوش وایسادی؟
اخمی کرد و گفت :
آنیتا- وحشی سرم درد گرفت، بعدم من معذرت میخوام که صدای دادتون کل کوچه و برداشته بود...
نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت :
آنیتا- نگاهش کن توروخدا، برو لباساتو عوض کن مریض نشی.
نگاهی به لباسام که در اثر بارون خیس شده بود انداختم و خواستم به سمت اتاقم برم که صدای زنگ در بلند شد، سریع آیفون رو برداشتم و گفتم :
رها- بله؟
- ببخشید خانوم یه آقایی اینجا هستن حالشون بد شده میگن که خونهشون اینجاست میشه لطفا بیاید.
رها- چی؟!
سریع آیفون رو گذاشتم و به سرعت از خونه خارج شدم، در رو باز کردم و رفتم تو کوچه که دیدم طاها دستش رو گذاشته رو قلبش و یه مردی کنارش ایستاده، نگران رفتم سمتش و گفتم :
رها- طاها؟ چیشده خوبی؟
به سختی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، رو کردم سمت اون مرد و گفتم :
رها- چرا ایستادین؟ زنگ بزنید اورژانس.
مرده نگاهی به طاها انداخت و گفت :
- من دکترم اگر ببریمش خونه میتونم کاری انجام بدم.
سری تکون دادم و با کمک مرده طاها رو بردیم داخل خونه.
•••
آنیتا- قلبش مشکلی داره؟
درحالی که از استرس و نگرانی ناخنام رو میجوییدم گفتم :
رها- نمیدونم.
آنیتا متفکر دستش رو زد زیر چونهاش و گفت :
آنیتا- پس چیشده؟
کلافه گفتم :
رها- نمیدونم آنیتا نمیدونم دو دقیقه ساکت شو فقط.
چپ چپ نگاهم کرد که بهش اهمیت ندادم، همون لحظه در اتاق باز شد و اون مرده اومد بیرون.
- خداروشکر اتفاق خاصی براش نیوفتاده ولی بهتره یک هفته استراحت کنن، نباید از جاشون خیلی تکون بخورن و نیاز به استراحت مطلق دارن و اینکه به هیچ عنوان از جاشون تکون نخورن چون ممکنه حالشون بد بشه.
ابروهام ناخوداگاه پرید بالا، استراحت مطلق؟! از جاش تکون نخوره که یهو حالش بد نشه؟!
آی طاها آی طاها دارم برات پسره موزی.
به سمتش اتاقی که داخلش بود رفتم، درش رو باز کردم و با حرص گفتم :
رها- تو یادت رفته من خودم بیماری قلبی دارم نه؟
متعجب نگاهم کرد و گفت :
طاها- نه، چه ربطی داره؟
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- طاها بسه من میدونم قلبت هیچ مشکلی نداره و الکی این بازی رو درآوردی پس پاشو مثل آدم برو بیرون.
طاها- چی میگی رها؟ من...
پریدم بین حرفش و گفتم :
رها- بسه طاها بسه، برو بیرون.
چشماش رو ریز کرد و از روی تخت بلند شد و اومد سمتم و گفت :
طاها- باشه فهمیدی نقشه بود ولی من بهت ثابت میکنم که تو هنوز من و دوست داری.
پوزخندی زدم و گفتم :
رها- بنظرم بهتره اول به من ثابت کنی که دوستم داری تا اینکه بخوای به من ثابت کنی که تورو دوست دارم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
طاها- باشه بهت ثابت میکنم.
دست به سینه بهش زل زدم و خونسرد گفتم :
رها- ثابت کن.
نیم نگاه بهم انداخت و از اتاق خارج شد، لبخند کجی زدم و به زیر لب گفتم :
رها- موفق باشی آقای بهمنی!
#عشق_پر_دردسر
#رها
عصبی خندید و گفت :
طاها- داری دروغ میگی، داری دروغ میگی رها!
رها- همهاش عین حقیقته، من حسی نسبت به تو ندارم، الانم برگرد و برو همونجایی که بودی.
آره داشتم دروغ میگفتم، من دلم پر میکشید تا فقط یه بار دیگه ببینمش، از اینکه گفت دوست دارم خوشحال بودم، تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی حرفای که اون روز بهم زد برام سنگین تموم شد، غرورم رو جلوی اون همه ادم خورد کرد، غرور من رو احساسات من رو اون روز نادیده گرفت پس منم غرورش رو احساساتش رو نادیده میگیرم!
با کشیده شدن دستم برگشتم سمتش و خواستم چیزی بگم که لباش رو گذاشت رو لبام، برای بار دوم داشت من رو میبوسید، دلم میخواست تا خود صبح تو همون وضعیت بمونیم ولی نباید وا میدادم، دستمو گذاشتم تخت سینهاش و هولش دادم عقب و گفتم :
رها- به چه حقی همچین کاری میکنی؟
خونسرد نگاهم کرد و شونهای بالا انداخت ولی چیزی نگفت، چشمام رو بستم و گفتم :
رها- از اینجا برو طاها، دیگه نمیخوام ببینمت.
بدون معطلی دوییدم سمت خونه، وارد شدم و در ورودی خونه رو بستم و دوییدم داخل خونه، بخاطر دوییدنم به نفس نفس افتاده بودم دستم رو گذاشتم رو قلبم لبخند محوی زدم، با یادآوری حرفش لبخند محوم با یه لبخند عمیق تبدیل شد.
با صدای آنیتا به خودم اومدم.
آنیتا- اوهو نیشش رو ببین، طعم لباش چجوری بود؟
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم که با شیطنتت گفت :
آنیتا- قلب اونه، ماله اونه، تو سینه اونه، ولی برای تو میتپه! چقدر این بچه رمانتیک!
با حرص زدم پس کلهاش و گفتم :
رها- خجالت نمیکشی گوش وایسادی؟
اخمی کرد و گفت :
آنیتا- وحشی سرم درد گرفت، بعدم من معذرت میخوام که صدای دادتون کل کوچه و برداشته بود...
نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت :
آنیتا- نگاهش کن توروخدا، برو لباساتو عوض کن مریض نشی.
نگاهی به لباسام که در اثر بارون خیس شده بود انداختم و خواستم به سمت اتاقم برم که صدای زنگ در بلند شد، سریع آیفون رو برداشتم و گفتم :
رها- بله؟
- ببخشید خانوم یه آقایی اینجا هستن حالشون بد شده میگن که خونهشون اینجاست میشه لطفا بیاید.
رها- چی؟!
سریع آیفون رو گذاشتم و به سرعت از خونه خارج شدم، در رو باز کردم و رفتم تو کوچه که دیدم طاها دستش رو گذاشته رو قلبش و یه مردی کنارش ایستاده، نگران رفتم سمتش و گفتم :
رها- طاها؟ چیشده خوبی؟
به سختی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، رو کردم سمت اون مرد و گفتم :
رها- چرا ایستادین؟ زنگ بزنید اورژانس.
مرده نگاهی به طاها انداخت و گفت :
- من دکترم اگر ببریمش خونه میتونم کاری انجام بدم.
سری تکون دادم و با کمک مرده طاها رو بردیم داخل خونه.
•••
آنیتا- قلبش مشکلی داره؟
درحالی که از استرس و نگرانی ناخنام رو میجوییدم گفتم :
رها- نمیدونم.
آنیتا متفکر دستش رو زد زیر چونهاش و گفت :
آنیتا- پس چیشده؟
کلافه گفتم :
رها- نمیدونم آنیتا نمیدونم دو دقیقه ساکت شو فقط.
چپ چپ نگاهم کرد که بهش اهمیت ندادم، همون لحظه در اتاق باز شد و اون مرده اومد بیرون.
- خداروشکر اتفاق خاصی براش نیوفتاده ولی بهتره یک هفته استراحت کنن، نباید از جاشون خیلی تکون بخورن و نیاز به استراحت مطلق دارن و اینکه به هیچ عنوان از جاشون تکون نخورن چون ممکنه حالشون بد بشه.
ابروهام ناخوداگاه پرید بالا، استراحت مطلق؟! از جاش تکون نخوره که یهو حالش بد نشه؟!
آی طاها آی طاها دارم برات پسره موزی.
به سمتش اتاقی که داخلش بود رفتم، درش رو باز کردم و با حرص گفتم :
رها- تو یادت رفته من خودم بیماری قلبی دارم نه؟
متعجب نگاهم کرد و گفت :
طاها- نه، چه ربطی داره؟
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- طاها بسه من میدونم قلبت هیچ مشکلی نداره و الکی این بازی رو درآوردی پس پاشو مثل آدم برو بیرون.
طاها- چی میگی رها؟ من...
پریدم بین حرفش و گفتم :
رها- بسه طاها بسه، برو بیرون.
چشماش رو ریز کرد و از روی تخت بلند شد و اومد سمتم و گفت :
طاها- باشه فهمیدی نقشه بود ولی من بهت ثابت میکنم که تو هنوز من و دوست داری.
پوزخندی زدم و گفتم :
رها- بنظرم بهتره اول به من ثابت کنی که دوستم داری تا اینکه بخوای به من ثابت کنی که تورو دوست دارم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
طاها- باشه بهت ثابت میکنم.
دست به سینه بهش زل زدم و خونسرد گفتم :
رها- ثابت کن.
نیم نگاه بهم انداخت و از اتاق خارج شد، لبخند کجی زدم و به زیر لب گفتم :
رها- موفق باشی آقای بهمنی!
#عشق_پر_دردسر
۱۸.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.