part57
#part57
#رها
آنیتا- خب گاز رو چک کردم، برقا که همهاش خاموش، خب مشکلی نیست بریم.
سری تکون دادم و باهم از خونه خارج شدیم، صندوق عقب ماشینم رو باز کردم چمدونم رو گذاشتم داخلش و بعداز بستن در صندوق عقب خواستم بشینم پشت فرمون که چشمم افتاد به لاستیکا، پنچر بودن!
رها- یعنی چی؟
آنیتا- چیشده؟
نگاهم رو دادم بهش و گفتم :
رها- لاستیکا پنچره.
آنیتا با تعجب گفت :
رها- وا یعنی چی؟
با ایستادن ماشینی کنارم سرم رو به سمت راست چرخوندم که با طاها مواجه شدم، ناخوداگاه ابروهام پرید بالا، پس کار خودش بوده.
به سمت ماشینش رفتم، شیشه سمت خودش رو داد پایین، دوتا دستام رو گذاشتم لبه در ماشینش و خم شدم و گفتم :
رها- با این کارا میخوای به کجا برسی؟!
عینک دودیش رو از روی صورتش برداشت و به من اشارهای کرد و گفت :
طاها- به تو.
نیشخندی زدم و گفتم :
رها- ولی نمیرسی.
زل زد تو چشمام و گفت :
طاها- شایدم رسیدم...
نگاهی به ساعت تو دستش انداخت و گفت :
طاها- بنظرم بهتره سوار بشید تا زودتر برسیم تهران، نمیخوای که دیر برسی به عروسی دوستت؟
چشمام رو بستم و زیر یه فوش ناموسی بهش دادم که گفت :
طاها- شنیدم.
سرم و بلند کردم و زل زدم بهش و گفتم :
رها- چه خوب که شنیدی، فهمیدم کر نیستی.
با حرص از ماشینش فاصله گرفتم و از صندوق عقب ماشینم چمدونم رو برداشتم و نگاهی به آنیتا انداختم و گفتم :
رها- بیا بریم.
باشه.ای لب زد و رفتیم سمت ماشین طاها، پیاده شد و چمدون من و آنیتا رو گذاشت صندوق عقب، رفتم یمت در عقب تا خواستم بشینم سریع آنیتا گفت :
آنیتا- برو گمشو جلو بشین ببینم.
با حرص گفتم :
رها- نمیخوام تو برو.
چپ چپ نگاهمکرد و گفت :
آنیتا- من برم جلو بشینم بگم چندمنم؟ برو بشین جلو.
رها- خب اصلا دوتایی بشینیم عقب چیه مگه؟
با حرص بازوم رو گرفت و کشید درحالی که در جلو رو باز میکرد گفت :
آنیتا- مگه طرف راننده ماست که ما عقب باشیم اون جلو؟
بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم :
رها- مگه قرار نیست بریم دنبال آریانا؟ آریانا جلو بشینه.
خواستم در عقب و باز کنم که آنیتا بزور نشوندم جلو، با حرص در و بستم با چشماش برام خط نشون کشید، دندونام رو روهم ساییدم و صاف نشستم و سعی کردم به طاها اهمیت ندم.
طاها- دنبال کسی باید بریم ظاهرا درسته؟
منتظر بهم نگاه کرد که من خنثی به جلوم زل زده بودم، یهو حس کردم پهلوم سوخت آخی گفتم و با حرص لب زدم :
رها- آره.
طاها- کجا باید برم؟
رها- برو میگم.
سری تکون داد و راه افتاد.
•••
با حرص به آریانا که عشوه خرکی میاومد نگاه کردم.
آریانا- آقا طاها خیلی ممنون خیلی لطف کردین ببخشید مزاحمتون شدیم.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم :
رها- نگو آریانا جون وظیفهاش بوده.
چمدونم رو گرفتم دستم و بدون خدافظی از طاها رفتم داخل خونه، آخیش بعداز دو هفته دوباره برگشتم تو این خونه.
آنا- رها عزیزم اومدی؟
با ذوق بغلش کردم و گفتم :
رها- آخ آنایی اگر بدونی چقدر دلم برات تنگ شده!
گونم رو بوسید و گفت :
آنا- منم دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم.
ساعت تازه دوازده ظهر بود و خیلی خسته بودم، روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
•••
با تعجب داد زدم :
رها- چی؟! من لباس دخترونه بپوشم؟ من آرایش کنم؟ از همه بدتر کفش پاشنه بلند بپوشم؟!
ترانه چشماش رو ریز کرد و گفت :
ترانه- نکنه تو عروسی بهترین رفیقت میخوای از اون گونی مشکیا با اون شلوار کُردی مشکیا بپوشی بری آره؟
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- شلوار کُردی؟ سلوار شیش جیبه، آره خی مگه چیه؟ هودی که دیگه هوا گرم شده نمیپوشم ولی میخواستم یه نیم تن بپوشم.
ترانه- لابد با همون شلوار شیش جیبا؟
سر یبه نشونه آره تکون دادم که گفت :
ترانه- رها از سرت بیرون کن، الان خیلی وقت نداریم بیا بشین.
با عجز گفتم :
رها- خدایا من و گیر چه آدمایی انداختی آخه، حداقل لباسی که باید بموشم و ببینم.
همزمان ترانه، نیاز، فریال، آنیتا نیشاشون رو باز کردن و سرشون رو به چپ و راست تکون دادن.
رها- یعنی چی؟ یعنی نباید ببینم چه لباسی باید بپوشم؟
ترانه به سمت اتاق هدایتم کرد و گفت :
ترانه- چرا میتونی ولی بعداز اینکه کار میکاپت و موهات تموم شد.
من و نشوند رو صندلی میز توالت، از داخل کیفش چندتا پالت سایه، کرم پودر، رژ، رژ گونه، کانسیلر، خط چشم و ریمل دراورد و ریخت رو میز، اول از همه کرم پودرش رو برداشت و مشغول کارش، خدا خودش رحم کنه.
بعداز تقریبا چهل دیقه یا شایدم یک ساعت کارش تموم شد، به خودم تو آینه نگاه کردم.
#عشق_پر_دردسر
#رها
آنیتا- خب گاز رو چک کردم، برقا که همهاش خاموش، خب مشکلی نیست بریم.
سری تکون دادم و باهم از خونه خارج شدیم، صندوق عقب ماشینم رو باز کردم چمدونم رو گذاشتم داخلش و بعداز بستن در صندوق عقب خواستم بشینم پشت فرمون که چشمم افتاد به لاستیکا، پنچر بودن!
رها- یعنی چی؟
آنیتا- چیشده؟
نگاهم رو دادم بهش و گفتم :
رها- لاستیکا پنچره.
آنیتا با تعجب گفت :
رها- وا یعنی چی؟
با ایستادن ماشینی کنارم سرم رو به سمت راست چرخوندم که با طاها مواجه شدم، ناخوداگاه ابروهام پرید بالا، پس کار خودش بوده.
به سمت ماشینش رفتم، شیشه سمت خودش رو داد پایین، دوتا دستام رو گذاشتم لبه در ماشینش و خم شدم و گفتم :
رها- با این کارا میخوای به کجا برسی؟!
عینک دودیش رو از روی صورتش برداشت و به من اشارهای کرد و گفت :
طاها- به تو.
نیشخندی زدم و گفتم :
رها- ولی نمیرسی.
زل زد تو چشمام و گفت :
طاها- شایدم رسیدم...
نگاهی به ساعت تو دستش انداخت و گفت :
طاها- بنظرم بهتره سوار بشید تا زودتر برسیم تهران، نمیخوای که دیر برسی به عروسی دوستت؟
چشمام رو بستم و زیر یه فوش ناموسی بهش دادم که گفت :
طاها- شنیدم.
سرم و بلند کردم و زل زدم بهش و گفتم :
رها- چه خوب که شنیدی، فهمیدم کر نیستی.
با حرص از ماشینش فاصله گرفتم و از صندوق عقب ماشینم چمدونم رو برداشتم و نگاهی به آنیتا انداختم و گفتم :
رها- بیا بریم.
باشه.ای لب زد و رفتیم سمت ماشین طاها، پیاده شد و چمدون من و آنیتا رو گذاشت صندوق عقب، رفتم یمت در عقب تا خواستم بشینم سریع آنیتا گفت :
آنیتا- برو گمشو جلو بشین ببینم.
با حرص گفتم :
رها- نمیخوام تو برو.
چپ چپ نگاهمکرد و گفت :
آنیتا- من برم جلو بشینم بگم چندمنم؟ برو بشین جلو.
رها- خب اصلا دوتایی بشینیم عقب چیه مگه؟
با حرص بازوم رو گرفت و کشید درحالی که در جلو رو باز میکرد گفت :
آنیتا- مگه طرف راننده ماست که ما عقب باشیم اون جلو؟
بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم :
رها- مگه قرار نیست بریم دنبال آریانا؟ آریانا جلو بشینه.
خواستم در عقب و باز کنم که آنیتا بزور نشوندم جلو، با حرص در و بستم با چشماش برام خط نشون کشید، دندونام رو روهم ساییدم و صاف نشستم و سعی کردم به طاها اهمیت ندم.
طاها- دنبال کسی باید بریم ظاهرا درسته؟
منتظر بهم نگاه کرد که من خنثی به جلوم زل زده بودم، یهو حس کردم پهلوم سوخت آخی گفتم و با حرص لب زدم :
رها- آره.
طاها- کجا باید برم؟
رها- برو میگم.
سری تکون داد و راه افتاد.
•••
با حرص به آریانا که عشوه خرکی میاومد نگاه کردم.
آریانا- آقا طاها خیلی ممنون خیلی لطف کردین ببخشید مزاحمتون شدیم.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم :
رها- نگو آریانا جون وظیفهاش بوده.
چمدونم رو گرفتم دستم و بدون خدافظی از طاها رفتم داخل خونه، آخیش بعداز دو هفته دوباره برگشتم تو این خونه.
آنا- رها عزیزم اومدی؟
با ذوق بغلش کردم و گفتم :
رها- آخ آنایی اگر بدونی چقدر دلم برات تنگ شده!
گونم رو بوسید و گفت :
آنا- منم دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم.
ساعت تازه دوازده ظهر بود و خیلی خسته بودم، روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
•••
با تعجب داد زدم :
رها- چی؟! من لباس دخترونه بپوشم؟ من آرایش کنم؟ از همه بدتر کفش پاشنه بلند بپوشم؟!
ترانه چشماش رو ریز کرد و گفت :
ترانه- نکنه تو عروسی بهترین رفیقت میخوای از اون گونی مشکیا با اون شلوار کُردی مشکیا بپوشی بری آره؟
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- شلوار کُردی؟ سلوار شیش جیبه، آره خی مگه چیه؟ هودی که دیگه هوا گرم شده نمیپوشم ولی میخواستم یه نیم تن بپوشم.
ترانه- لابد با همون شلوار شیش جیبا؟
سر یبه نشونه آره تکون دادم که گفت :
ترانه- رها از سرت بیرون کن، الان خیلی وقت نداریم بیا بشین.
با عجز گفتم :
رها- خدایا من و گیر چه آدمایی انداختی آخه، حداقل لباسی که باید بموشم و ببینم.
همزمان ترانه، نیاز، فریال، آنیتا نیشاشون رو باز کردن و سرشون رو به چپ و راست تکون دادن.
رها- یعنی چی؟ یعنی نباید ببینم چه لباسی باید بپوشم؟
ترانه به سمت اتاق هدایتم کرد و گفت :
ترانه- چرا میتونی ولی بعداز اینکه کار میکاپت و موهات تموم شد.
من و نشوند رو صندلی میز توالت، از داخل کیفش چندتا پالت سایه، کرم پودر، رژ، رژ گونه، کانسیلر، خط چشم و ریمل دراورد و ریخت رو میز، اول از همه کرم پودرش رو برداشت و مشغول کارش، خدا خودش رحم کنه.
بعداز تقریبا چهل دیقه یا شایدم یک ساعت کارش تموم شد، به خودم تو آینه نگاه کردم.
#عشق_پر_دردسر
۲۱.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.