part54
#part54
#طاها
ملتمس رو به آنا گفتم :
طاها- خاله توروخدا بگو کجاست؟
کلافه گفت :
آنا- طاها قسمم نده، نمیگم.
دیگه اشکم داشت در میاومد، با بغضی که سعی میکردم نشکنه گفتم :
طاها- خاله لطفا بگو کجاست باید برم باهاش حرف بزنم.
با اخم نگاهم کرد و گفت :
آنا- بری حرف بزنی یا دوباره دلشو بشکونی؟
چشمام رو روهم فشردم و گفتم :
طاها- خاله من یه اشتباهی کردم، اون روز اعصابم از همه چیز و همه کس خورد بود یه لحظه نفهمیدم چیشد به رها پریدم و اون حرفارو بهش زدم، بخدا از روزی که رفته منم داغون شدم، بخدا یه هفتهاس حالم خرابه، خاله بگو کجا رفته.
نفس عمیقی کشید و گفت :
آنا- من آخر سر از کار شماها در نمیارم...
مکثی کرد و بهم نگاه کرد و گفت :
آنا- بهت میگم کجاست ولی اگر بری و دوباره دلشو بشکنی اون وقت خودت میدونی.
با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم :
طاها- وای خاله مرسی! قول میدم دیگه دلشو نشکنم.
درحالی که داشت تو برگهای چیزی مینوشت گفت :
آنا- خواهیم دید، بیا اینم آدرس.
کاغذ رو ازش گرفتم و نگاهی به آدرس انداختم، پس رفته بود رشت.
طاها- مرسی خاله.
لبخندی زد و گفت :
آنا- امیدوارم میونهتون خوب بشه.
لبخندی بهش زدم و بعداز خدافظی کوتاهی از خونه خارج شدم، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و درحالی که شماره شکیب رو میگرفتم نشستم داخل ماشین.
شکیب- چیشد طاها؟
طاها- گرفتم آدرس رو رفته رشت منم الان دارم میرم اونجا.
شکیب معترض گفت :
شکیب- چی؟ مغز خر خوردی؟ طاها امروز جلسه داریم با شرکت(...).
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و گفتم :
طاها- الان هیچی برام مهم نیست جز رها، باید ببینمش.
شکیب- طاها تو دو ماه کامل خودت و کشتی تا یه وقت از این شرکت بگیری و جلسه داشته باشیم باهاشون، طاها نرو خواهش میکنم بزار بعداز جلسه برو گند نزن تو تمام تلاشامون.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم :
طاها- شکیب بسه، خودت و مبین اداره کنید من میرم خدافظ.
اجازه حرف دیگهای رو بهش ندادم و قطع کردم.
•••
با استرس زنگ در رو فشردم که بعواز چند ثانیه صدای یه دختر تو گوشم پیچید :
- بله؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- منزل خانوم ابراهیمی؟
- بله شما؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
طاها- رها هستش؟
متعجب پرسید :
- رها؟
طاها- بله رها.
- شما کی هستین؟
کلافه دستی تو موهام که بخاطر بارون شدید خیس شده بود کشیدم و گفتم :
طاهل- شما بگید بیاد دم در میفهمه.
با صدای که تعجب توش موج میزد گفت :
- باشه.
نفسم رو با فوت دادم بیرون، الان چی بگم بهش؟ چجوری بهش بگم دوسش دارم؟ اونم منو دوست داره اصلا؟ خدایا دوستم داشته باشه وگرنه من دق میکنم.
تو همین فکرا بود که در خونه باز شد، رفتم جلوی در، رها سرش رو بلند کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن من شوکه شد، بعداز یک هفته بلاخره دیدمش، لبخند کجی زدم و بهش نگاه کردم.
رها- تو؟!
با همون لبخند گفتم :
طاها- سلام.
یهو با حرص نگاهم کرد و خواست در رو ببنده که سریع پام رو گذاشتم بین در و جدی گفتم :
طاها- رها میخوام باهات حرف بزنم.
درحالی که در رو فشار میداد تا من دردم بگیره و پام رو بردارم گفت :
رها- من حرفی با تو ندارم، از اینجا برو.
دستمو گذاشتم رو در و هول دادم که در باز شد و رها چند قدم رفت عقب، رفتم سمتش و گفتم :
طاها- رها، چند دقیقه به حرفام گوش بده لطفا.
با حرص و بغض لب زدم :
رها- من نمیخوام حتی ریخت تورو ببینم چه برسه به حرفات گوش بدم، گمشو از اینجا برو.
خواست بره که دستش رو گرفتم و کشیدم که افتاد تو بغلم، زل زدم تو چشماش و گفتم :
طاها- رها خواهش میکنم.
دستشو مشت کرد و درحالی که مشتای بیجونش رو میکوبید به قفسه سینهام گفت :
رها- حالم ازت بهم میخوره نمیخوام ببینمت چرا نمیفهمی؟ چرا نمیخوای بفهمی نمیخوام ببینمت؟ اصلا مگه نگفتی برو؟ پس چرا الان اومدی سراغم؟ هان؟ برگرد برو همونجایی که تا الان بودی، برگرد برو پیش همونی که تا الان پیشش بودی.
مچ دستاش رو گرفتم که شروع کرد به تقلا کردن تا مچ دستش رو از دستای من آزاد کنه، زل زدم بهش گفتم :
طاها- رها؟ من تو این یک هفته مدام دنبال تو بودم، تو این یک هفته تمام فکر و ذکر من تو بودی، کل این یک هفته رو که نبودی دنبال تو گشتم و پیدات نکردم، داشتم دیونه میشدم از نبودت، تو چرا نمیخوای بفهمی من دوست دارم؟!
دست از تقلا برداشت و زل زد تو چشمام و گفت :
رها- تو به کسی که دوستش داری میگی بری دیگه نگردی؟! آره؟ تو به کسی که دوستش داری تهمت میزنی؟! تو به کسی که دوستش نداری میگی جاسوس؟! تو به کسی که دوستش داری بیاعتمادی؟ بنظر خودت اینا علائم دوست داشتنه؟! هان؟!
#عشق_پر_دردسر
#طاها
ملتمس رو به آنا گفتم :
طاها- خاله توروخدا بگو کجاست؟
کلافه گفت :
آنا- طاها قسمم نده، نمیگم.
دیگه اشکم داشت در میاومد، با بغضی که سعی میکردم نشکنه گفتم :
طاها- خاله لطفا بگو کجاست باید برم باهاش حرف بزنم.
با اخم نگاهم کرد و گفت :
آنا- بری حرف بزنی یا دوباره دلشو بشکونی؟
چشمام رو روهم فشردم و گفتم :
طاها- خاله من یه اشتباهی کردم، اون روز اعصابم از همه چیز و همه کس خورد بود یه لحظه نفهمیدم چیشد به رها پریدم و اون حرفارو بهش زدم، بخدا از روزی که رفته منم داغون شدم، بخدا یه هفتهاس حالم خرابه، خاله بگو کجا رفته.
نفس عمیقی کشید و گفت :
آنا- من آخر سر از کار شماها در نمیارم...
مکثی کرد و بهم نگاه کرد و گفت :
آنا- بهت میگم کجاست ولی اگر بری و دوباره دلشو بشکنی اون وقت خودت میدونی.
با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم :
طاها- وای خاله مرسی! قول میدم دیگه دلشو نشکنم.
درحالی که داشت تو برگهای چیزی مینوشت گفت :
آنا- خواهیم دید، بیا اینم آدرس.
کاغذ رو ازش گرفتم و نگاهی به آدرس انداختم، پس رفته بود رشت.
طاها- مرسی خاله.
لبخندی زد و گفت :
آنا- امیدوارم میونهتون خوب بشه.
لبخندی بهش زدم و بعداز خدافظی کوتاهی از خونه خارج شدم، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و درحالی که شماره شکیب رو میگرفتم نشستم داخل ماشین.
شکیب- چیشد طاها؟
طاها- گرفتم آدرس رو رفته رشت منم الان دارم میرم اونجا.
شکیب معترض گفت :
شکیب- چی؟ مغز خر خوردی؟ طاها امروز جلسه داریم با شرکت(...).
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و گفتم :
طاها- الان هیچی برام مهم نیست جز رها، باید ببینمش.
شکیب- طاها تو دو ماه کامل خودت و کشتی تا یه وقت از این شرکت بگیری و جلسه داشته باشیم باهاشون، طاها نرو خواهش میکنم بزار بعداز جلسه برو گند نزن تو تمام تلاشامون.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم :
طاها- شکیب بسه، خودت و مبین اداره کنید من میرم خدافظ.
اجازه حرف دیگهای رو بهش ندادم و قطع کردم.
•••
با استرس زنگ در رو فشردم که بعواز چند ثانیه صدای یه دختر تو گوشم پیچید :
- بله؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- منزل خانوم ابراهیمی؟
- بله شما؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
طاها- رها هستش؟
متعجب پرسید :
- رها؟
طاها- بله رها.
- شما کی هستین؟
کلافه دستی تو موهام که بخاطر بارون شدید خیس شده بود کشیدم و گفتم :
طاهل- شما بگید بیاد دم در میفهمه.
با صدای که تعجب توش موج میزد گفت :
- باشه.
نفسم رو با فوت دادم بیرون، الان چی بگم بهش؟ چجوری بهش بگم دوسش دارم؟ اونم منو دوست داره اصلا؟ خدایا دوستم داشته باشه وگرنه من دق میکنم.
تو همین فکرا بود که در خونه باز شد، رفتم جلوی در، رها سرش رو بلند کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن من شوکه شد، بعداز یک هفته بلاخره دیدمش، لبخند کجی زدم و بهش نگاه کردم.
رها- تو؟!
با همون لبخند گفتم :
طاها- سلام.
یهو با حرص نگاهم کرد و خواست در رو ببنده که سریع پام رو گذاشتم بین در و جدی گفتم :
طاها- رها میخوام باهات حرف بزنم.
درحالی که در رو فشار میداد تا من دردم بگیره و پام رو بردارم گفت :
رها- من حرفی با تو ندارم، از اینجا برو.
دستمو گذاشتم رو در و هول دادم که در باز شد و رها چند قدم رفت عقب، رفتم سمتش و گفتم :
طاها- رها، چند دقیقه به حرفام گوش بده لطفا.
با حرص و بغض لب زدم :
رها- من نمیخوام حتی ریخت تورو ببینم چه برسه به حرفات گوش بدم، گمشو از اینجا برو.
خواست بره که دستش رو گرفتم و کشیدم که افتاد تو بغلم، زل زدم تو چشماش و گفتم :
طاها- رها خواهش میکنم.
دستشو مشت کرد و درحالی که مشتای بیجونش رو میکوبید به قفسه سینهام گفت :
رها- حالم ازت بهم میخوره نمیخوام ببینمت چرا نمیفهمی؟ چرا نمیخوای بفهمی نمیخوام ببینمت؟ اصلا مگه نگفتی برو؟ پس چرا الان اومدی سراغم؟ هان؟ برگرد برو همونجایی که تا الان بودی، برگرد برو پیش همونی که تا الان پیشش بودی.
مچ دستاش رو گرفتم که شروع کرد به تقلا کردن تا مچ دستش رو از دستای من آزاد کنه، زل زدم بهش گفتم :
طاها- رها؟ من تو این یک هفته مدام دنبال تو بودم، تو این یک هفته تمام فکر و ذکر من تو بودی، کل این یک هفته رو که نبودی دنبال تو گشتم و پیدات نکردم، داشتم دیونه میشدم از نبودت، تو چرا نمیخوای بفهمی من دوست دارم؟!
دست از تقلا برداشت و زل زد تو چشمام و گفت :
رها- تو به کسی که دوستش داری میگی بری دیگه نگردی؟! آره؟ تو به کسی که دوستش داری تهمت میزنی؟! تو به کسی که دوستش نداری میگی جاسوس؟! تو به کسی که دوستش داری بیاعتمادی؟ بنظر خودت اینا علائم دوست داشتنه؟! هان؟!
#عشق_پر_دردسر
۳۱.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.