چرا حرف منو باور نمیکنی
فیک (الکی )
۱۸.
اعضا رفتن داخل مدرسه و به سمت کافه مدرسه رفتن که روی مبل نشستن
کوک : میگم چرا جیمین اینطوری شود اون از دیروز این هم از الان
جیهوپ : خوب شاید از باباش باشه میدونی از بچه گی با باباش خوب نبود
شوگا : (خمیازه کشید ) چشماش بسته بود: خوب معلومه که عاشق شوده
جین: چییییییی جیمین اون با عشق اصلا گیر ممکن هست جیمین از دخترا بدش میاد نمیاره نزدیک خودش بشن بعد تو میگی عاشق شود
نامجون: شاید هم عاشق شوده تو از کجا میدونی شوگا
شوگا: دست رو سینه : خوب من با اشنای جیمین از بچه گی میدونم که عاشق شود یا نه اخلاقش هم اینو نشون نمیده ولی من مطمئنم
کوک: من هم اینو حس دارم
ته : اهووووممم چرا بهم نگفتی
کوک: میخواستم مطمئن باشم که الان شودم و اون موقع تو ازم نه پرسیدی
ته : من از کجا بدونم ؟
کوک: دیگه به من ربطی نداره میخواستی پرسیدی
ته : اخ....
نامجون وسط حرفش پرید
نامجون: بسه دیگه صبح این روزی انرژی رو از کجا میارین ببین شوگا ۲۴ ساعت خواب فقط حضور میزنه میره اون هم بخاطر اب و غدا و دس+شور^ی
زنگ کلاس خورد
دخترا که داخل کلاس بودن و پسرا هم وارد شودن و بغضی از دانش آموز ها بودن و شودن ولی جیمین هنوز نیومد
ات: میگم یونا چرا داداشت نیست
یونا: چه میدونم الانهاست که بیاد
ات: باشه
دوهی : ات چرا نگران جیمین شودی (چهره شیطونه)
ات: چی ... نگران من اه مسخره شوخی میکنی دیگه من چرا باید نگران باشم
مینبوم: اهووووممم معلومه
یونا: ات از صورتت معلومه ضایع شودی اینجوری
ات: ببین یونا عزیزم ببین الان شرایط خوبی نیستم بزار چند روز بگذره بعد دارم برات
یونا: تا اون موقع ببین کی زنده هست کی مرده
جیمین هم وارد شود
ات هم به جیمین نگاه میکرد ولی جیمین بهش بی محلی کرد و نشست سرشو روی میز گذاشت
و چشماشو بست
معلم وارد کلاس شود زنگ فیزیک بود
بعد از یک ساعت 🕐 زنگ خورد
و همه رفتن بیرون که جیمین توی کلاس مونده و گوشیش زنگ خورد ناشناس بود و من ام جوابشو دادم
جیمین : بله
پدرش : سلام پسرم
جیمین که اخم هاش رفت توی هم میخواست قطع کنه که
پدرش : نه نه نه قطع نکن کار دارم برات
جیمین: چی کار داری خوب میدونی که الان هم کلاس دارم
پدرش: باشه پس ساعت ۴ بیا خونه کارم رو بهت میگم
جیمین: احح من خودم از اون خونی نکپت رفتم که نه تو و نه اون پسر خوبت رو ببینم بعد انتظار داری بیام
پدرش : یک چیزی بخوام بهت بگم بیا که بهت بگم خوب مطمئنم که خوشحال میشی
جیمین : وقته با ارزش رو به بی ارزش ها نمیدم
پدرش: پس نمیخوای ارثم رو بهت بدم
جیمین : بعد کلاس میام الان کار دارم
قطع کرد
پدرش از پشت تلفن : باش..ه پسرم (ناراحت)
جیمین رفت پیش اعضا
کوک: داداش دلت نمیخواد چیزی بگی
جیمین : والا کوک میخوام بگم کهههه ساکت اگر نشی میزنمت که تو میدونی این کارو میکنم
کوک ساکت شود
ته : ولی داداش انگار میخوای چیزی بگی
جیمین: واقعا پس چرا خودم اینو فکر نمیکنم اها فهمیدم وایسا الان بهت میگم
ته : داداش غلط کردم بشین ترو خدا حوصله ندارم بدو کنم
جیمین : پس ساکت شو
ته : باشه هرچی شما میگین
بعد چند ثانیه
جیمین: راستی بعد کلاس میخوام برم جای میتونید بپیچونین کلاس ادبیات
تهکوک: حله داداش 👌😉
نامجون:مگه میخوای کجا بری
جیمین یک جای برم بعد بهتون میگم
نامجون: باشه
۱۸.
اعضا رفتن داخل مدرسه و به سمت کافه مدرسه رفتن که روی مبل نشستن
کوک : میگم چرا جیمین اینطوری شود اون از دیروز این هم از الان
جیهوپ : خوب شاید از باباش باشه میدونی از بچه گی با باباش خوب نبود
شوگا : (خمیازه کشید ) چشماش بسته بود: خوب معلومه که عاشق شوده
جین: چییییییی جیمین اون با عشق اصلا گیر ممکن هست جیمین از دخترا بدش میاد نمیاره نزدیک خودش بشن بعد تو میگی عاشق شود
نامجون: شاید هم عاشق شوده تو از کجا میدونی شوگا
شوگا: دست رو سینه : خوب من با اشنای جیمین از بچه گی میدونم که عاشق شود یا نه اخلاقش هم اینو نشون نمیده ولی من مطمئنم
کوک: من هم اینو حس دارم
ته : اهووووممم چرا بهم نگفتی
کوک: میخواستم مطمئن باشم که الان شودم و اون موقع تو ازم نه پرسیدی
ته : من از کجا بدونم ؟
کوک: دیگه به من ربطی نداره میخواستی پرسیدی
ته : اخ....
نامجون وسط حرفش پرید
نامجون: بسه دیگه صبح این روزی انرژی رو از کجا میارین ببین شوگا ۲۴ ساعت خواب فقط حضور میزنه میره اون هم بخاطر اب و غدا و دس+شور^ی
زنگ کلاس خورد
دخترا که داخل کلاس بودن و پسرا هم وارد شودن و بغضی از دانش آموز ها بودن و شودن ولی جیمین هنوز نیومد
ات: میگم یونا چرا داداشت نیست
یونا: چه میدونم الانهاست که بیاد
ات: باشه
دوهی : ات چرا نگران جیمین شودی (چهره شیطونه)
ات: چی ... نگران من اه مسخره شوخی میکنی دیگه من چرا باید نگران باشم
مینبوم: اهووووممم معلومه
یونا: ات از صورتت معلومه ضایع شودی اینجوری
ات: ببین یونا عزیزم ببین الان شرایط خوبی نیستم بزار چند روز بگذره بعد دارم برات
یونا: تا اون موقع ببین کی زنده هست کی مرده
جیمین هم وارد شود
ات هم به جیمین نگاه میکرد ولی جیمین بهش بی محلی کرد و نشست سرشو روی میز گذاشت
و چشماشو بست
معلم وارد کلاس شود زنگ فیزیک بود
بعد از یک ساعت 🕐 زنگ خورد
و همه رفتن بیرون که جیمین توی کلاس مونده و گوشیش زنگ خورد ناشناس بود و من ام جوابشو دادم
جیمین : بله
پدرش : سلام پسرم
جیمین که اخم هاش رفت توی هم میخواست قطع کنه که
پدرش : نه نه نه قطع نکن کار دارم برات
جیمین: چی کار داری خوب میدونی که الان هم کلاس دارم
پدرش: باشه پس ساعت ۴ بیا خونه کارم رو بهت میگم
جیمین: احح من خودم از اون خونی نکپت رفتم که نه تو و نه اون پسر خوبت رو ببینم بعد انتظار داری بیام
پدرش : یک چیزی بخوام بهت بگم بیا که بهت بگم خوب مطمئنم که خوشحال میشی
جیمین : وقته با ارزش رو به بی ارزش ها نمیدم
پدرش: پس نمیخوای ارثم رو بهت بدم
جیمین : بعد کلاس میام الان کار دارم
قطع کرد
پدرش از پشت تلفن : باش..ه پسرم (ناراحت)
جیمین رفت پیش اعضا
کوک: داداش دلت نمیخواد چیزی بگی
جیمین : والا کوک میخوام بگم کهههه ساکت اگر نشی میزنمت که تو میدونی این کارو میکنم
کوک ساکت شود
ته : ولی داداش انگار میخوای چیزی بگی
جیمین: واقعا پس چرا خودم اینو فکر نمیکنم اها فهمیدم وایسا الان بهت میگم
ته : داداش غلط کردم بشین ترو خدا حوصله ندارم بدو کنم
جیمین : پس ساکت شو
ته : باشه هرچی شما میگین
بعد چند ثانیه
جیمین: راستی بعد کلاس میخوام برم جای میتونید بپیچونین کلاس ادبیات
تهکوک: حله داداش 👌😉
نامجون:مگه میخوای کجا بری
جیمین یک جای برم بعد بهتون میگم
نامجون: باشه
- ۳.۲k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط