دانلود رمان در دستان سرنوشت
دانلود رمان در دستان سرنوشت
نویسنده: helga1980
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
رویا من می خوام با آژانس برم.
به جای رویا فرهاد جواب داد:
– تشریف بیارین ما می رسونیمتون.
و بعد با خنده گفت:
– امیر می ترسه یه بلایی هم سر این بیچاره بیارین.
آنا سرش را آورد بالا و به فرهاد نگاه کرد. فرهاد از کل صورت آنا فقط به چشمای اشکیش نگاه کرد و برگشت سمت ماشین.
رویا هم که کلا عادت نداشت کاری رو بی جواب بذاره، برگشت به فرهاد گفت:
– شما نگران خودتون باشین، ما وضعمون خوبه و سر هر کی رو لازم باشه می شکنیم؛ آقای ریاحی پولش رو می ده!
امیر با اینکه همه چیز را شنیده بود، عکس العملی نشون نداد؛ ولی فرهاد زد زیر خنده:
– همکار عزیز شما اگه بخواین همش از این کارا بکنین که خودتونم لازم الوکیل می شین. البته بنده خودم با کمال میل در
خدمتون هستم.
رویا انگار نه انگار که چیزی شنیده، کمک کرد آنا روی صندلی بشینه و فرهاد بدون اینکه بدونه کجا باید بره، راه افتاد.
– خب من کجا باید خانم ها را برسونم؟
رویا آدرس پانسیون را داد.
– ممنون می شم اگه ما رو تا پارک وی ببرین.
– نه رویا، من نمیام اونجا. تازه این وقت خودتم باید کلی با این نگهبان کل کل کنی تا بتونی بری. من کجا بیام؛ می رم خونه.
ممنون، خیلی اذیت شدی.
بعدم رو کرد به فرهاد و گفت:
– لطفا من رو ببرین منزل پدرم، توی نسترن.
فرهاد بی خبر از همه جا رویا رو مخاطب قرار داد:
– خب ظاهرا خانم ریاحی تنها هستند، چرا شما نمی رین اونجا؟!
– راستش آقای ریاحی رفتن من و قوم و خویش هام رو به اون خونه قدغن کردند و منم دوست ندارم اونجا نماز بخونم.
– آهان.
– رویا، بس کن! بابا از کجا می فهمه تو اومدی؟ من به مش مراد می گم چیزی نگه. تو رو خدا امشب بیا.
– نه، بار قبل رو یادت رفته؟
آنا دیگه حرفی نزد. موقع پیاده شدن، رویا بازم اصرار کرد که آنا باهاش بره، ولی آنا می دونست که خیلی این کار دردسر داره و
اونم وقتی مدیر پانسیون نیست و فقط نگهبانی و سرپرست هستند؛ به همین خاطر تشکر و خداحافظی کرد. رویا سر برد کنار
گوش آنا و گفت:
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%af%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa/
نویسنده: helga1980
ژانر: عاشقانه
بخشی از داستان:
رویا من می خوام با آژانس برم.
به جای رویا فرهاد جواب داد:
– تشریف بیارین ما می رسونیمتون.
و بعد با خنده گفت:
– امیر می ترسه یه بلایی هم سر این بیچاره بیارین.
آنا سرش را آورد بالا و به فرهاد نگاه کرد. فرهاد از کل صورت آنا فقط به چشمای اشکیش نگاه کرد و برگشت سمت ماشین.
رویا هم که کلا عادت نداشت کاری رو بی جواب بذاره، برگشت به فرهاد گفت:
– شما نگران خودتون باشین، ما وضعمون خوبه و سر هر کی رو لازم باشه می شکنیم؛ آقای ریاحی پولش رو می ده!
امیر با اینکه همه چیز را شنیده بود، عکس العملی نشون نداد؛ ولی فرهاد زد زیر خنده:
– همکار عزیز شما اگه بخواین همش از این کارا بکنین که خودتونم لازم الوکیل می شین. البته بنده خودم با کمال میل در
خدمتون هستم.
رویا انگار نه انگار که چیزی شنیده، کمک کرد آنا روی صندلی بشینه و فرهاد بدون اینکه بدونه کجا باید بره، راه افتاد.
– خب من کجا باید خانم ها را برسونم؟
رویا آدرس پانسیون را داد.
– ممنون می شم اگه ما رو تا پارک وی ببرین.
– نه رویا، من نمیام اونجا. تازه این وقت خودتم باید کلی با این نگهبان کل کل کنی تا بتونی بری. من کجا بیام؛ می رم خونه.
ممنون، خیلی اذیت شدی.
بعدم رو کرد به فرهاد و گفت:
– لطفا من رو ببرین منزل پدرم، توی نسترن.
فرهاد بی خبر از همه جا رویا رو مخاطب قرار داد:
– خب ظاهرا خانم ریاحی تنها هستند، چرا شما نمی رین اونجا؟!
– راستش آقای ریاحی رفتن من و قوم و خویش هام رو به اون خونه قدغن کردند و منم دوست ندارم اونجا نماز بخونم.
– آهان.
– رویا، بس کن! بابا از کجا می فهمه تو اومدی؟ من به مش مراد می گم چیزی نگه. تو رو خدا امشب بیا.
– نه، بار قبل رو یادت رفته؟
آنا دیگه حرفی نزد. موقع پیاده شدن، رویا بازم اصرار کرد که آنا باهاش بره، ولی آنا می دونست که خیلی این کار دردسر داره و
اونم وقتی مدیر پانسیون نیست و فقط نگهبانی و سرپرست هستند؛ به همین خاطر تشکر و خداحافظی کرد. رویا سر برد کنار
گوش آنا و گفت:
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%af%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa/
۴۷.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.