دانلود رمان به رنگ شب
دانلود رمان به رنگ شب
نویسنده: اعظم طیاری
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
سروش رخت خواستگاری به تن می کرد در حالی که چشم های سبزش بی فروغ و سیگار نیمه سوخته به کنج لب داشت.
اگر پای مادرش در میان نبود هرگز به این خاستگاری اجباری تن در نمی داد.
چطور می توانست عشق زندگی اش را به دختر یک بازاری که از دوست های پدر بود، بفروشد؟
سروش پسریست به رسم اجبار، بناست که عشق خود را فراموش و به لقمه ای که پدرش برایش گرفته عشقم بگوید.
آیا این زندگی اجباری دوام می آورد؟ سروش به آن ازدواج اجباری راضی می شد؟
این سوال هایست که باید داستان را خواند تا به جواب آن رسید.
!!این رمان پیشنهاد ادمین سایت ماه رمان به شماست، بسیار جذاب و خواندی!!
اتاق کامال به هم ریخته بود و بوی تند سیگار فضای ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا
سیگار می
کشیده است به طوری که هر تازه واردی در بدو ورود از بوی تند و زننده ان مشمئز می شد.
سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش
نبود و ارزو
می کرد هرگز به این مراسم پای نگذارد. ولی مثل اینکه چاره ای نداشت.حکم پدر بود و بس.باالخره هم علی رغم
میل باطنی
اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک هدر اینه
نظری
بیندازد روی تخت ولوشد.
سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاری برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و
مردانه اش
غمی جانکاه النه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل
یک بیمار
مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.
بعد ازمشاجره و بحث های یک ساله باالخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختری شده بود که تمام قلبش
را تسخیر
کرده بود.
در عالم خود بود که صدای در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاری خاموش کند. چند لحظه بعد
مادرش
شیرین ( در حالی که لبخندی بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد
و با
تعجب پرسید: – هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!…بوی گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!
ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.
-چرا با لباس مهمانی ولو شدی روی تخت؟…االن چروک میشه ها.
و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پذده های ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هوای الوده و کثیف را با کتابی
که از قفسه
برداشت بیرون راند. قدری خشبو کننده هلو که معموال سروش برای از بین بردن بوی سیگار میزد اسپری کردو
گفت:- به
جای اینکه به خودت عطرو اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d9%86%da%af-%d8%b4%d8%a8/
نویسنده: اعظم طیاری
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
سروش رخت خواستگاری به تن می کرد در حالی که چشم های سبزش بی فروغ و سیگار نیمه سوخته به کنج لب داشت.
اگر پای مادرش در میان نبود هرگز به این خاستگاری اجباری تن در نمی داد.
چطور می توانست عشق زندگی اش را به دختر یک بازاری که از دوست های پدر بود، بفروشد؟
سروش پسریست به رسم اجبار، بناست که عشق خود را فراموش و به لقمه ای که پدرش برایش گرفته عشقم بگوید.
آیا این زندگی اجباری دوام می آورد؟ سروش به آن ازدواج اجباری راضی می شد؟
این سوال هایست که باید داستان را خواند تا به جواب آن رسید.
!!این رمان پیشنهاد ادمین سایت ماه رمان به شماست، بسیار جذاب و خواندی!!
اتاق کامال به هم ریخته بود و بوی تند سیگار فضای ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا
سیگار می
کشیده است به طوری که هر تازه واردی در بدو ورود از بوی تند و زننده ان مشمئز می شد.
سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش
نبود و ارزو
می کرد هرگز به این مراسم پای نگذارد. ولی مثل اینکه چاره ای نداشت.حکم پدر بود و بس.باالخره هم علی رغم
میل باطنی
اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک هدر اینه
نظری
بیندازد روی تخت ولوشد.
سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاری برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و
مردانه اش
غمی جانکاه النه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل
یک بیمار
مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.
بعد ازمشاجره و بحث های یک ساله باالخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختری شده بود که تمام قلبش
را تسخیر
کرده بود.
در عالم خود بود که صدای در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاری خاموش کند. چند لحظه بعد
مادرش
شیرین ( در حالی که لبخندی بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد
و با
تعجب پرسید: – هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!…بوی گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!
ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.
-چرا با لباس مهمانی ولو شدی روی تخت؟…االن چروک میشه ها.
و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پذده های ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هوای الوده و کثیف را با کتابی
که از قفسه
برداشت بیرون راند. قدری خشبو کننده هلو که معموال سروش برای از بین بردن بوی سیگار میزد اسپری کردو
گفت:- به
جای اینکه به خودت عطرو اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d9%86%da%af-%d8%b4%d8%a8/
۵۰.۹k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.