پارت
پارت18
ویو نویسنده
فردا ساعت 10خونه امیلی
ات:امیلی میتونی این ویس رو برام ترجمه کنی؟
امیلی:به چه زبونیه؟
ات:چینی
امیلی:بده ببینم
ات گوشیشو به امیلی داد تا براش ویس رو ترجمه کنه چون امیلی یه دختر چینیه
امیلی:*شروع کرد به گوش دادن ویس*رو به ات*این دختر مال منه یه همچین چیزی میگه...این ویس مال کیه؟
ات:واقعا...مال شوگاست
امیلی:چی...ولی چرا باید همچین چیزی بگه؟
ات: نمیدونم...بعدا میبینمت فعلا
امیلی :خداحافظ عزیزم
ات به طرف پایگاه حرکت کرد...
پرش زمانی به دو روز بعد
ویو شوگا
امروز هر جور شده باید به ات بگم حسمو...برام مهم نیست چه جوابی میده فقط باید بهش بگم...امروز پسرا میخوان برن بیرون و اتم گفته من حوصله ندارمو نمیام منم توی خونه میمونمو بهش میگم...
ساعت10:30
ویو نویسنده
ات از بالای پله ها به سمت اشپز خونه رفت...شوگا پشت میز غذا خوری نشسته بود...اتو صدا زد...ات رفت و رو به روش نشست
شوگا:ببین ات یه مدته میخوام یه چیزی رو بهت بگم
ات:خب؟
شوگا:اممم...دوست دخترم شو!
ات:چ..چیی؟؟
شوگا:دوست دخترم شو!
ات:شوخی میکنی؟
شوگا: نه.... حالا جوابت هرچی باشه نمیتونی ردم کنی پسر به این جذابی
ات:ههییی*انگشت اشارشو رو به شوگا گرفت*
شوگا:*بلا فاصله دست اتو گرفت*
شوگا:دوستت دارم!
ات:.....
شوگا:بهت حق میدم چیزی نگی فقط تا ساعت9 شب باید به من خبر بدی!
بعد بلند شد و رفت توی اتاقش...ات پشماش ریخته بود سریع رفت توی اتاقش و به امیلی زنگ زد و رفت خونه امیلی
ویو خونه امیلی
ات وارد و شد و با سرگردونی به دور و برش نگاه میکرد...
امیلی:دختر میگی چیشده یانه؟
ات: شوگا شوگا بهم اعتراف کرد
دهن امیلی باز موند
ات:چی کار کنم گفت تا 9امشب بهش خبر بدم
امیلی دختر اینم پرسیدن داره خب بگو اره دیگه
ات:بگم؟
امیلی:اره دیگه
ات:باشه
شب ساعت 8:58
شوگا رفت بود توی حیاط و منتظر ات بود...ات هم اومد...یهو متوجه شد که شوگا نیکی رو زیر لباسش قایم کرده!...
ات:هی چرا نیکی رو توی پیرهنت قایم کردی؟
شوگا:اگر قبول نکنی نیکی جونتو میندازم تو جوب
ات:هیی تو خیلی حیوان ازاری!
شوگا:همینه که هست...یا قبول میکنی یا میندازمش تو جوب...میشمارم.30ثانیه...20ثانیه
ویو ات
خدایا چیکار کنم
شوگا:10ثانیه...5ثانیه...4..3..2..
سریع رفتمو بغلش کردم...
ویو شوگا:داشتم میشموردم که جسم کوچیکی به تنم چسبید فهمیدم اته توی شک بودکم که بالاخره به خودم اومدمو بغلش کردن...بعد ازش جدا شدم
شوگا:الان قبول کردی؟
ات:اره...چون منم دوستت دارم
دیگه داشتم کنترلمو از دست میدادم...یهو بی هوا لبامو رو لباش گذاشتمو مک زدم که همکاری کرد .... ازش جدا شدمو نیکیو از لباسمو در آوردمو دوبا ره شروع کردم به بوسیدنش...خودشو بد بهم چسبونده بود...مک های آرومی به لباش میزدم...مزه شکلات میدادن
🍸❤️
ویو نویسنده
فردا ساعت 10خونه امیلی
ات:امیلی میتونی این ویس رو برام ترجمه کنی؟
امیلی:به چه زبونیه؟
ات:چینی
امیلی:بده ببینم
ات گوشیشو به امیلی داد تا براش ویس رو ترجمه کنه چون امیلی یه دختر چینیه
امیلی:*شروع کرد به گوش دادن ویس*رو به ات*این دختر مال منه یه همچین چیزی میگه...این ویس مال کیه؟
ات:واقعا...مال شوگاست
امیلی:چی...ولی چرا باید همچین چیزی بگه؟
ات: نمیدونم...بعدا میبینمت فعلا
امیلی :خداحافظ عزیزم
ات به طرف پایگاه حرکت کرد...
پرش زمانی به دو روز بعد
ویو شوگا
امروز هر جور شده باید به ات بگم حسمو...برام مهم نیست چه جوابی میده فقط باید بهش بگم...امروز پسرا میخوان برن بیرون و اتم گفته من حوصله ندارمو نمیام منم توی خونه میمونمو بهش میگم...
ساعت10:30
ویو نویسنده
ات از بالای پله ها به سمت اشپز خونه رفت...شوگا پشت میز غذا خوری نشسته بود...اتو صدا زد...ات رفت و رو به روش نشست
شوگا:ببین ات یه مدته میخوام یه چیزی رو بهت بگم
ات:خب؟
شوگا:اممم...دوست دخترم شو!
ات:چ..چیی؟؟
شوگا:دوست دخترم شو!
ات:شوخی میکنی؟
شوگا: نه.... حالا جوابت هرچی باشه نمیتونی ردم کنی پسر به این جذابی
ات:ههییی*انگشت اشارشو رو به شوگا گرفت*
شوگا:*بلا فاصله دست اتو گرفت*
شوگا:دوستت دارم!
ات:.....
شوگا:بهت حق میدم چیزی نگی فقط تا ساعت9 شب باید به من خبر بدی!
بعد بلند شد و رفت توی اتاقش...ات پشماش ریخته بود سریع رفت توی اتاقش و به امیلی زنگ زد و رفت خونه امیلی
ویو خونه امیلی
ات وارد و شد و با سرگردونی به دور و برش نگاه میکرد...
امیلی:دختر میگی چیشده یانه؟
ات: شوگا شوگا بهم اعتراف کرد
دهن امیلی باز موند
ات:چی کار کنم گفت تا 9امشب بهش خبر بدم
امیلی دختر اینم پرسیدن داره خب بگو اره دیگه
ات:بگم؟
امیلی:اره دیگه
ات:باشه
شب ساعت 8:58
شوگا رفت بود توی حیاط و منتظر ات بود...ات هم اومد...یهو متوجه شد که شوگا نیکی رو زیر لباسش قایم کرده!...
ات:هی چرا نیکی رو توی پیرهنت قایم کردی؟
شوگا:اگر قبول نکنی نیکی جونتو میندازم تو جوب
ات:هیی تو خیلی حیوان ازاری!
شوگا:همینه که هست...یا قبول میکنی یا میندازمش تو جوب...میشمارم.30ثانیه...20ثانیه
ویو ات
خدایا چیکار کنم
شوگا:10ثانیه...5ثانیه...4..3..2..
سریع رفتمو بغلش کردم...
ویو شوگا:داشتم میشموردم که جسم کوچیکی به تنم چسبید فهمیدم اته توی شک بودکم که بالاخره به خودم اومدمو بغلش کردن...بعد ازش جدا شدم
شوگا:الان قبول کردی؟
ات:اره...چون منم دوستت دارم
دیگه داشتم کنترلمو از دست میدادم...یهو بی هوا لبامو رو لباش گذاشتمو مک زدم که همکاری کرد .... ازش جدا شدمو نیکیو از لباسمو در آوردمو دوبا ره شروع کردم به بوسیدنش...خودشو بد بهم چسبونده بود...مک های آرومی به لباش میزدم...مزه شکلات میدادن
🍸❤️
- ۱.۷k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط