*پارت هفدهم*
+تو واقعا چرا این همه ناامیدی هان؟؟؟چرا می خوای بمیری؟
-تو یه دلیل پیدا کن که من براش زنده بمونم!
+خب...تو...ولیعهدی و یه قلمروی وسیع داری!باید زنده بمونی و ازش لذت
ببری!
-قلمرویی که فقط باعث اذیت شدنم میشه؟؟اگه من ولیعهد همون سرزمین
وسیع نبودم الان سالم بودم و با خیال راحت سر می ذاشتم روی بالش!
خب...تا حدودی بهش حق میدم...
+خب...
-دیدی؟؟؟هیچ دلیلی برای زنده موندن من نیس!
سرمو پایین می ندازم.
+منم هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشتم...یه دختر بدبخت و فقیر که پدرش اون و مادر مریضش رو رها کرد و حتی توی صورتشم هم نگاه نمی کرد و
وقتی هم که یادی ازش کرد...
بغضم می گیره...برمی گرده و نگام می کنه. وقتی هم که اومد سراغم مجبورم کرد زن کسی بشم که نه دیده بودمش نه حتی صداشو شنیده بودم!اون...فقط از من برای محکم کردن جایگاهش پیش...امپراطور استفاده کرد...حالا دیدی؟؟من دلیلی برای زنده موندن ندارم نه تو!تو همه چی طبق میلته و از اول سایه پدرت بالای سرت بود...اما...من
چی؟؟؟دریغ از یه محبت مادرانه یا پدرانه...
اشک هام پایین اومدن و دیگه نمی تونستم کنترل شون کنم.ناگهان دست
کسی رو روی پام حس کردم.
-اممم...من نمی خواستم ناراحتت کنم ببخشید!
نگاش می کنم که با چشمای مهربونش بهم نگاه می کنه...این چشما...برای
لحظه ای تمام درد و غمم رو از بین برد...
جیمین میاد داخل.تهیونگ به سختی میشینه.
-سلام...ببخشید من شمارو چی صدا کنم؟؟دایی ا.ت؟هیونگ یا...؟؟
*راحت باش!بهم بگو جیمین!
-امممم...ممنون جیمین شی!
نگاهی معنادار بهش می ندازم و سرفه ای می کنم.
-من...بابت برخورد قبلیم ازتون عذر می خوام.
جیمین لبخندی می زنه.
*نه اشکال نداره!تو تازه زخمت بسته شده بود درد داشتی...درکت می کنم!
خب...به نظر میاد تهیونگ و داییم دارن باهم رفیق میشن...جیمین روبه من
میگه
*ا.ت!میگم...تو و تهیونگ برین توی اون اتاق من اینجا می خوابم.هوم؟؟؟
با تعجب به جیمین و بعد به تهیونگ که اونم خجالت کشیده نگاه می کنم...
+چی؟؟؟
*تو و تهیونگ برین توی اون اتاق...منم اینجا می خوابم!چطوره؟؟؟
من و تهیونگ همزمان میگیم:نــــــــــــــه!!!!!!!!!!!
خجالتی بهم نگاه می کنیم.
+اممم...دایی جان...به نظرم شما و تهیونگ برید توی اتاق من اینجا می خوابم یا...برعکس!هر حور راحتین.
*باشه!تهیونگ نظر تو چیه؟؟؟
-اممم...به نظرم خوبه!من و شما اینجا...ا.ت هم بره اتاق!
موهامو باز کردم و برای خواب اماده شدم...هوفففف...نزدیک بودااا!!!!
صبح بیدار میشم.از دایی جیمین کمک می گیریم و به قصر میریم.
پادشاه و ملکه با عجله به سمت تهیونگ میان.
شرایط:
Like:40
Comment:10
-تو یه دلیل پیدا کن که من براش زنده بمونم!
+خب...تو...ولیعهدی و یه قلمروی وسیع داری!باید زنده بمونی و ازش لذت
ببری!
-قلمرویی که فقط باعث اذیت شدنم میشه؟؟اگه من ولیعهد همون سرزمین
وسیع نبودم الان سالم بودم و با خیال راحت سر می ذاشتم روی بالش!
خب...تا حدودی بهش حق میدم...
+خب...
-دیدی؟؟؟هیچ دلیلی برای زنده موندن من نیس!
سرمو پایین می ندازم.
+منم هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشتم...یه دختر بدبخت و فقیر که پدرش اون و مادر مریضش رو رها کرد و حتی توی صورتشم هم نگاه نمی کرد و
وقتی هم که یادی ازش کرد...
بغضم می گیره...برمی گرده و نگام می کنه. وقتی هم که اومد سراغم مجبورم کرد زن کسی بشم که نه دیده بودمش نه حتی صداشو شنیده بودم!اون...فقط از من برای محکم کردن جایگاهش پیش...امپراطور استفاده کرد...حالا دیدی؟؟من دلیلی برای زنده موندن ندارم نه تو!تو همه چی طبق میلته و از اول سایه پدرت بالای سرت بود...اما...من
چی؟؟؟دریغ از یه محبت مادرانه یا پدرانه...
اشک هام پایین اومدن و دیگه نمی تونستم کنترل شون کنم.ناگهان دست
کسی رو روی پام حس کردم.
-اممم...من نمی خواستم ناراحتت کنم ببخشید!
نگاش می کنم که با چشمای مهربونش بهم نگاه می کنه...این چشما...برای
لحظه ای تمام درد و غمم رو از بین برد...
جیمین میاد داخل.تهیونگ به سختی میشینه.
-سلام...ببخشید من شمارو چی صدا کنم؟؟دایی ا.ت؟هیونگ یا...؟؟
*راحت باش!بهم بگو جیمین!
-امممم...ممنون جیمین شی!
نگاهی معنادار بهش می ندازم و سرفه ای می کنم.
-من...بابت برخورد قبلیم ازتون عذر می خوام.
جیمین لبخندی می زنه.
*نه اشکال نداره!تو تازه زخمت بسته شده بود درد داشتی...درکت می کنم!
خب...به نظر میاد تهیونگ و داییم دارن باهم رفیق میشن...جیمین روبه من
میگه
*ا.ت!میگم...تو و تهیونگ برین توی اون اتاق من اینجا می خوابم.هوم؟؟؟
با تعجب به جیمین و بعد به تهیونگ که اونم خجالت کشیده نگاه می کنم...
+چی؟؟؟
*تو و تهیونگ برین توی اون اتاق...منم اینجا می خوابم!چطوره؟؟؟
من و تهیونگ همزمان میگیم:نــــــــــــــه!!!!!!!!!!!
خجالتی بهم نگاه می کنیم.
+اممم...دایی جان...به نظرم شما و تهیونگ برید توی اتاق من اینجا می خوابم یا...برعکس!هر حور راحتین.
*باشه!تهیونگ نظر تو چیه؟؟؟
-اممم...به نظرم خوبه!من و شما اینجا...ا.ت هم بره اتاق!
موهامو باز کردم و برای خواب اماده شدم...هوفففف...نزدیک بودااا!!!!
صبح بیدار میشم.از دایی جیمین کمک می گیریم و به قصر میریم.
پادشاه و ملکه با عجله به سمت تهیونگ میان.
شرایط:
Like:40
Comment:10
۵۸.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.