گفت با زنجير، در زندان شبی ديوانه ای
گفت با زنجير، در زندان شبی ديوانهای
عاقلان پيداست کز ديوانگان ترسيدهاند
من بدين زنجير ارزيدم كه بَستندم به پای
كاش میپرسيد كس، كايشان به چند ارزيدهاند؟
دوش سنگی چند پنهان كردم اندر آستين
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزديدهاند
سنگ میدزدند از ديوانه با اين عقل و رأی
مبحث فهميدنیها را چنين فهميدهاند
عاقلان با اين كياسَت، عقل دورانديش را
در ترازوی چو من ديوانهای سنجيدهاند
از برای ديدن من، بارها گشتند جمع عاقلاند آری، چو من ديوانه كمتر ديدهاند
جمله را ديوانه ناميدم چو بُگشودند در گر بد است، ايشان بدين نامم چرا ناميدهاند؟
كردهاند از بيهُشی بر خواندنِ من خندهها
خويشتن در هر مكان و هر گذر رقصيدهاند
من يكی آيينهام كاندر من اين ديوانگان
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديدهاند
آب صاف از جوی نوشيدم، مرا خواندند پَست
گرچه خود خون يتيم و پيرزن نوشيدهاند
خالی از عقلاند سرهايی كه سنگ ما شكست
اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيدهاند؟
بِه كه از من باز بِستانند و زحمت كم كنند
غير از اين زنجير گر چيزی به من بخشيدهاند
سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ريسمان خويش را با دست من تابيدهاند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زاين ساعت جواب
زآنكه از من خيره و بيهوده بس پرسيدهاند
چوبدستی را نهفتم دوش زير بوريا
از سحر تا شامگاهان، از پیاش گرديدهاند
ما نمیپوشیم عيب خويش، امّا ديگران
عيبها دارند و از ما جمله را پوشيدهاند
ننگها ديديم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زآن سبب پيچيدهاند
ما سبکساريم؛ از لغزيدن ما چاره نيست
عاقلان با اين گرانسنگی چرا لغزيدهاند...؟
● #پروین_اعتصامی
عاقلان پيداست کز ديوانگان ترسيدهاند
من بدين زنجير ارزيدم كه بَستندم به پای
كاش میپرسيد كس، كايشان به چند ارزيدهاند؟
دوش سنگی چند پنهان كردم اندر آستين
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزديدهاند
سنگ میدزدند از ديوانه با اين عقل و رأی
مبحث فهميدنیها را چنين فهميدهاند
عاقلان با اين كياسَت، عقل دورانديش را
در ترازوی چو من ديوانهای سنجيدهاند
از برای ديدن من، بارها گشتند جمع عاقلاند آری، چو من ديوانه كمتر ديدهاند
جمله را ديوانه ناميدم چو بُگشودند در گر بد است، ايشان بدين نامم چرا ناميدهاند؟
كردهاند از بيهُشی بر خواندنِ من خندهها
خويشتن در هر مكان و هر گذر رقصيدهاند
من يكی آيينهام كاندر من اين ديوانگان
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديدهاند
آب صاف از جوی نوشيدم، مرا خواندند پَست
گرچه خود خون يتيم و پيرزن نوشيدهاند
خالی از عقلاند سرهايی كه سنگ ما شكست
اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيدهاند؟
بِه كه از من باز بِستانند و زحمت كم كنند
غير از اين زنجير گر چيزی به من بخشيدهاند
سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ريسمان خويش را با دست من تابيدهاند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زاين ساعت جواب
زآنكه از من خيره و بيهوده بس پرسيدهاند
چوبدستی را نهفتم دوش زير بوريا
از سحر تا شامگاهان، از پیاش گرديدهاند
ما نمیپوشیم عيب خويش، امّا ديگران
عيبها دارند و از ما جمله را پوشيدهاند
ننگها ديديم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زآن سبب پيچيدهاند
ما سبکساريم؛ از لغزيدن ما چاره نيست
عاقلان با اين گرانسنگی چرا لغزيدهاند...؟
● #پروین_اعتصامی
۹.۰k
۲۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.