P17
P17
[دوستان یاران همراهان همیشگی از این پارت به بعد داستان اصلی شروع میشه.نکات ریزی هست که اگه یادتون بمونه اخرای فیک به کارتون میاد]
امروز همون روز موعود بود.هر ارمیای دلش میخواد آیدلاشو ببینه،و این یه حس کاملا طبیعیه.از بین این همه آدم،انتخاب شده بودن تا آیدلاشونو ببینن.ولی کسی چمیدونه؟
شاید این یه دیدار معمولی نباشه...
__________________________________
ا.ت و لونا،سوار اوبر[اوبر همون اسنپه توی کشورای دیگه]:
× چرا اینقدر زود اومدیم؟ ۴ ساعت زودتر اومدیم.
+ میبینی که یکم شلوغه.حالا اگه به ترافیک بخوریم حداقل دیر نمیرسیم.
× عیبابا.
<مال اینجا نیستین؟(راننده)
لونا لبخند زد.
× نه.ما اومدیم فن ساین.
<مراقب باشین. به هر کسی نباید اعتماد کنین.به هر کسی نگین که فن چه گروهی از کیپاپ هستین.بعضیا برای اینکه خودشونو بهتون نزدیک کنن میان میگن اره من تو فلان کمپانی آشنا دارم فلان ایدل فامیلمونه بیا ببرمت پیشش و خلاصه اینطوریا...
+ خیلی ممنون از نصیحتتون.ولی ما کار خاصی اینجا نداریم.(و یه لبخند زورکی ای به آقاهه زد)
× چرا داری قورتش میدی بیچاره رو گناه داشت(زیر لب به ا.ت)
+ کسی حق نداره منو بخاطر اینکه فن چه گروهیم قضاوت کنه یا اذیت کنه(زیر لب)
× منطقی بود من دیگه حرفی ندارم(خنده و اروم)
__________________________________
یه عالمه ادم اونجا بودن.و همه یه هدف مشترک داشتن.دیدن پسرا.
ولی ا.ت به چیزایی بیشتر از دیدن و امضا گرفتن فکر میکرد.
[نه به ذهن منحرف]
دست لونا رو گرفت.باهم یه جایی نشستن تا مشخص بشه باید کجا برن دقیقا.
بعداز حدود ۴۰ دقیقه میکروفن ها به صدا در اومدن.
:کسانی که برای دیدار با گروه پسران ضدگلوله اومدن لطفا به سالن A2 بیاین.
+اههههههههههه
×اههههههههههه
وارد سالن شدن.اون جلو یه میز بود با هفت تا صندلی پشتش.
__________________________________
در همون لحظات:
÷هنوز تو فکرشی؟
-من مطمئنم که میاد.یه حس خاصی اینو بم میگه.
÷این حست چندین ساله منتظرمون گذاشته.
-این دفعه فرق میکنه کوک.احساس میکنم واقعا این دفعه میاد.
÷(لبخند سردی زد)اگه این خوشحالت میکنه..بش فکر کن.
تهیونگ توی فکر فرو رفت و متوجه رفتن کوک نشد.حتی متوجه نشد نامجون اومد کنارش نشست.
RM:چیزی شده؟
-نه بابا.
RM:اگه نیاز داری باهام حرف بزنی،فقط بهم بگو.
-اوکی(لبخند زد)
از جیبش یه نقاشی در آورد.نقاشی ای بود که از رویاهایی که دیده بود کشیده بود.اونو با خودش همه جا میبرد تا اگه دیدش بتونه بهش بگه که چه حسی نسبت بهش داره و امروزم استثنا نبود
•بچه ها بیاین برای مرور ۱۰ دقیقه دیگه می...
__________________________________
+ استرس دارممممم
× طبیعیه.نمیتونم بگم نداشته باش چون خودمم دستام داره میلرزه.
+بعد از ۵ سال تلاش به اینجا رسیدیم..و من نمیدونم الان چی باید بگم.
× اگه جلوی جونگکوک سوتی بدم چی؟
+ خب..شیپ تو و کوک مثه شیپ ماه و ابر میمونه..زیبایی غیرقابل توصیفت باعث میشه تو از ماهم زیباتر باشی و حتی پشت ابرم بی نظیری.نمیدونم امروز چی میشه..ولی مطمئنا تو زیباترین دختری خواهی بود که جونگکوک به عمرش دیده..
[آشنا به نظر میاد...]
دوتاشون لبخند زدن..
همه شروع به جیغ زدن کردن و نفر اول یعنی《نامجون》وارد سالن شد.بقیه هم به ترتیب اومدن و نشستن روی صندلیاشون.
×بریم؟
+بریم...
_________________________________
و اینجا بود،که داستان شروع شد...
[دوستان یاران همراهان همیشگی از این پارت به بعد داستان اصلی شروع میشه.نکات ریزی هست که اگه یادتون بمونه اخرای فیک به کارتون میاد]
امروز همون روز موعود بود.هر ارمیای دلش میخواد آیدلاشو ببینه،و این یه حس کاملا طبیعیه.از بین این همه آدم،انتخاب شده بودن تا آیدلاشونو ببینن.ولی کسی چمیدونه؟
شاید این یه دیدار معمولی نباشه...
__________________________________
ا.ت و لونا،سوار اوبر[اوبر همون اسنپه توی کشورای دیگه]:
× چرا اینقدر زود اومدیم؟ ۴ ساعت زودتر اومدیم.
+ میبینی که یکم شلوغه.حالا اگه به ترافیک بخوریم حداقل دیر نمیرسیم.
× عیبابا.
<مال اینجا نیستین؟(راننده)
لونا لبخند زد.
× نه.ما اومدیم فن ساین.
<مراقب باشین. به هر کسی نباید اعتماد کنین.به هر کسی نگین که فن چه گروهی از کیپاپ هستین.بعضیا برای اینکه خودشونو بهتون نزدیک کنن میان میگن اره من تو فلان کمپانی آشنا دارم فلان ایدل فامیلمونه بیا ببرمت پیشش و خلاصه اینطوریا...
+ خیلی ممنون از نصیحتتون.ولی ما کار خاصی اینجا نداریم.(و یه لبخند زورکی ای به آقاهه زد)
× چرا داری قورتش میدی بیچاره رو گناه داشت(زیر لب به ا.ت)
+ کسی حق نداره منو بخاطر اینکه فن چه گروهیم قضاوت کنه یا اذیت کنه(زیر لب)
× منطقی بود من دیگه حرفی ندارم(خنده و اروم)
__________________________________
یه عالمه ادم اونجا بودن.و همه یه هدف مشترک داشتن.دیدن پسرا.
ولی ا.ت به چیزایی بیشتر از دیدن و امضا گرفتن فکر میکرد.
[نه به ذهن منحرف]
دست لونا رو گرفت.باهم یه جایی نشستن تا مشخص بشه باید کجا برن دقیقا.
بعداز حدود ۴۰ دقیقه میکروفن ها به صدا در اومدن.
:کسانی که برای دیدار با گروه پسران ضدگلوله اومدن لطفا به سالن A2 بیاین.
+اههههههههههه
×اههههههههههه
وارد سالن شدن.اون جلو یه میز بود با هفت تا صندلی پشتش.
__________________________________
در همون لحظات:
÷هنوز تو فکرشی؟
-من مطمئنم که میاد.یه حس خاصی اینو بم میگه.
÷این حست چندین ساله منتظرمون گذاشته.
-این دفعه فرق میکنه کوک.احساس میکنم واقعا این دفعه میاد.
÷(لبخند سردی زد)اگه این خوشحالت میکنه..بش فکر کن.
تهیونگ توی فکر فرو رفت و متوجه رفتن کوک نشد.حتی متوجه نشد نامجون اومد کنارش نشست.
RM:چیزی شده؟
-نه بابا.
RM:اگه نیاز داری باهام حرف بزنی،فقط بهم بگو.
-اوکی(لبخند زد)
از جیبش یه نقاشی در آورد.نقاشی ای بود که از رویاهایی که دیده بود کشیده بود.اونو با خودش همه جا میبرد تا اگه دیدش بتونه بهش بگه که چه حسی نسبت بهش داره و امروزم استثنا نبود
•بچه ها بیاین برای مرور ۱۰ دقیقه دیگه می...
__________________________________
+ استرس دارممممم
× طبیعیه.نمیتونم بگم نداشته باش چون خودمم دستام داره میلرزه.
+بعد از ۵ سال تلاش به اینجا رسیدیم..و من نمیدونم الان چی باید بگم.
× اگه جلوی جونگکوک سوتی بدم چی؟
+ خب..شیپ تو و کوک مثه شیپ ماه و ابر میمونه..زیبایی غیرقابل توصیفت باعث میشه تو از ماهم زیباتر باشی و حتی پشت ابرم بی نظیری.نمیدونم امروز چی میشه..ولی مطمئنا تو زیباترین دختری خواهی بود که جونگکوک به عمرش دیده..
[آشنا به نظر میاد...]
دوتاشون لبخند زدن..
همه شروع به جیغ زدن کردن و نفر اول یعنی《نامجون》وارد سالن شد.بقیه هم به ترتیب اومدن و نشستن روی صندلیاشون.
×بریم؟
+بریم...
_________________________________
و اینجا بود،که داستان شروع شد...
- ۹.۹k
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط