آیریس با خستگی و اعصاب و روانی آشفته وارد شد و جوابی به ت
آیریس با خستگی و اعصاب و روانی آشفته وارد شد و جوابی به تئودور که درحال بررسی فایل هایی بود و با لبخند گفته بود "کار چطور پیش رفت عزیزم؟" نداد. همین باعث شد که تئودور به او نگاه کند و متوجه شود اتفاق بدی افتاده است.
بلند شد و مقابل آیریس قرار گرفت.
《مشکلی پیش اومده دارچینم؟》
آیریس که منتظر همین سوال بود، با صدایی بلند و خشمگین شروع به تعریف اتفاقات آن روز کرد و هر حرف باعث میشد فاصله میان ابروهای تئودور کمتر شود.
و پس از آن آیریس که خشمش مقداری فروکش کرده بود، در آغوش همسرش قرار گرفت و اشک هایش برای باری دیگر بر روی صورتش روان شدند.
《من...نمیخواستم همکارم رو...بکشم. ما با هم ارتباط نزدیکی داشتیم ولی آخه چه کار دیگهای میشد انجام داد؟》 مرد در سکوت به او گوش میداد. با نوازش هایش آرامش را به عشقش تزریق میکرد و درد و خشم او را تسکین میداد.
دقایقی گذشت و آیریس که آرام شده بود و حال بهتری داشت،
به جایگاه خود در مافیا برگشت تا درباره کار مارک، مقصران دیگر و مجازات و تنبیه آنها، همراه با تئودور فکر کند و در نهایت بهترین تصمیم را بگیرند.
MH🤍
بلند شد و مقابل آیریس قرار گرفت.
《مشکلی پیش اومده دارچینم؟》
آیریس که منتظر همین سوال بود، با صدایی بلند و خشمگین شروع به تعریف اتفاقات آن روز کرد و هر حرف باعث میشد فاصله میان ابروهای تئودور کمتر شود.
و پس از آن آیریس که خشمش مقداری فروکش کرده بود، در آغوش همسرش قرار گرفت و اشک هایش برای باری دیگر بر روی صورتش روان شدند.
《من...نمیخواستم همکارم رو...بکشم. ما با هم ارتباط نزدیکی داشتیم ولی آخه چه کار دیگهای میشد انجام داد؟》 مرد در سکوت به او گوش میداد. با نوازش هایش آرامش را به عشقش تزریق میکرد و درد و خشم او را تسکین میداد.
دقایقی گذشت و آیریس که آرام شده بود و حال بهتری داشت،
به جایگاه خود در مافیا برگشت تا درباره کار مارک، مقصران دیگر و مجازات و تنبیه آنها، همراه با تئودور فکر کند و در نهایت بهترین تصمیم را بگیرند.
MH🤍
۹۱۴
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.