با اینکه کار سختی بود ولی چند دقیقه صبر کردم تا کار بار ز
با اینکه کار سختی بود ولی چند دقیقه صبر کردم تا کار بار زدن محموله ها و تسویه حسابش تموم بشه. بهتر بود غیر از خودمون افراد دیگه ای شاهد این ماجرا نباشن.
توی این زمان انتظار خاطرهای یادم اومد که باعث شد شکی که داشتم قوی تر بشه.
وقتی کار تموم شد، درحالی که همه مشغول آماده شدن برای رفتن بودن، روبهروی مارک که هنوزم نتونسته بود به اندازه کافی عادی جلوه کنه وایستادم.
《کار تو بود. درسته؟》
چشم های بی حالتم و صدای آرومی که داشتم، باعث شده بود ترسش شدت بگیره و با خنده احمقانه ای جوابم رو بده:
《من...متوجه منظورتون نمیشم. کار اشتباهی...》
برخورد زانوم با شکمش حرفش رو قطع کرد.
《خودت میدونی منظورم چیه. تو باعث شدی که برتا بیاد اینجا؟》
از شدت ضربه خم شده بود ولی دوباره صاف وایستاد و بهم نگاه کرد.
《نه خانوم. من...چرا باید چنین کاری انجام بدم؟ دارین اشتباه فکر میکنین.》
ضربه بعدیای که بهش خورد باعث شد بیوفته و سرفه کنه.
《پس چه توضیحی برای رفتار عجیبت بعد از کشته شدن برتا داری؟》
نگاه خیره بقیه رو روی خودمون حس میکردم. هیچ کس کاری غیر از تماشا کردن انجام نمیداد.
《هیچ احتمال دیگه ای غیر از اینکه یکی از افراد اینجا کار اشتباهی کرده باشه وجود نداره. علاوه بر این رفتارت، فقط تو میتونستی با اون ارتباطی برقرار کرده باشی پس چیزی که میخوام رو بگو.》
بعد از سکوت طولانی، بالاخره سد مقاومتش شکست و حرف زد:
(سه ماه قبل، بیمارستان فرگوسن)
《واقعا شرمنده. فکر نمیکردم انقدر یهویی مهمونی بگیرن و قبلش خبر ندن.》
بن خندید و گفت: 《بیخیال دختر. چند ساعت زودتر رفتن انقدر مهم نیست. نیازی نیست خیلی سخت بگیری.》
《آخه چند بار دیگه هم پیش اومده بود. برای همین...》
《وقتی مدیر مشکلی نداره و بهت اجازه داده، پس ایرادی نداره. حالا هم سریع تر برو. پسر عموت از این همه انتظار باید کلافه شده باشه.》
آیریس هم بعد از این حرف با لبخند خداحافظی کرد و پس از ترک کردن طبقه دندانپزشکی نفس راحتی کشید. هیچ روش بهتری غیر از جا زدن مارک به عنوان پسرعمویش و بهانه گرفتن برای یک مهمانی خانوادگی از پیش تعیین نشده، برای زودتر رفتن و رسیدگی به کار مهم و فوریای که در مافیا پیش آمده بود سراغ نداشت. به نظرش این کمتر مشکوک و عادی تر بود.
وقتی به نزدیکی ماشین مارک رسید، از دیدن برتا که با مارک حرف میزد تعجب کرد ولی اهمیت زیادی نداد و چند ثانیه بعد از اینکه حرکت کردند، توضیح مارک در این باره یک دیدار اتفاقی با برتا و حرف زدن با او بود و آیریس هم سوال دیگری نکرد و مشغول صحبت با شخصی که با او تماس گرفته بود شد.
توی این زمان انتظار خاطرهای یادم اومد که باعث شد شکی که داشتم قوی تر بشه.
وقتی کار تموم شد، درحالی که همه مشغول آماده شدن برای رفتن بودن، روبهروی مارک که هنوزم نتونسته بود به اندازه کافی عادی جلوه کنه وایستادم.
《کار تو بود. درسته؟》
چشم های بی حالتم و صدای آرومی که داشتم، باعث شده بود ترسش شدت بگیره و با خنده احمقانه ای جوابم رو بده:
《من...متوجه منظورتون نمیشم. کار اشتباهی...》
برخورد زانوم با شکمش حرفش رو قطع کرد.
《خودت میدونی منظورم چیه. تو باعث شدی که برتا بیاد اینجا؟》
از شدت ضربه خم شده بود ولی دوباره صاف وایستاد و بهم نگاه کرد.
《نه خانوم. من...چرا باید چنین کاری انجام بدم؟ دارین اشتباه فکر میکنین.》
ضربه بعدیای که بهش خورد باعث شد بیوفته و سرفه کنه.
《پس چه توضیحی برای رفتار عجیبت بعد از کشته شدن برتا داری؟》
نگاه خیره بقیه رو روی خودمون حس میکردم. هیچ کس کاری غیر از تماشا کردن انجام نمیداد.
《هیچ احتمال دیگه ای غیر از اینکه یکی از افراد اینجا کار اشتباهی کرده باشه وجود نداره. علاوه بر این رفتارت، فقط تو میتونستی با اون ارتباطی برقرار کرده باشی پس چیزی که میخوام رو بگو.》
بعد از سکوت طولانی، بالاخره سد مقاومتش شکست و حرف زد:
(سه ماه قبل، بیمارستان فرگوسن)
《واقعا شرمنده. فکر نمیکردم انقدر یهویی مهمونی بگیرن و قبلش خبر ندن.》
بن خندید و گفت: 《بیخیال دختر. چند ساعت زودتر رفتن انقدر مهم نیست. نیازی نیست خیلی سخت بگیری.》
《آخه چند بار دیگه هم پیش اومده بود. برای همین...》
《وقتی مدیر مشکلی نداره و بهت اجازه داده، پس ایرادی نداره. حالا هم سریع تر برو. پسر عموت از این همه انتظار باید کلافه شده باشه.》
آیریس هم بعد از این حرف با لبخند خداحافظی کرد و پس از ترک کردن طبقه دندانپزشکی نفس راحتی کشید. هیچ روش بهتری غیر از جا زدن مارک به عنوان پسرعمویش و بهانه گرفتن برای یک مهمانی خانوادگی از پیش تعیین نشده، برای زودتر رفتن و رسیدگی به کار مهم و فوریای که در مافیا پیش آمده بود سراغ نداشت. به نظرش این کمتر مشکوک و عادی تر بود.
وقتی به نزدیکی ماشین مارک رسید، از دیدن برتا که با مارک حرف میزد تعجب کرد ولی اهمیت زیادی نداد و چند ثانیه بعد از اینکه حرکت کردند، توضیح مارک در این باره یک دیدار اتفاقی با برتا و حرف زدن با او بود و آیریس هم سوال دیگری نکرد و مشغول صحبت با شخصی که با او تماس گرفته بود شد.
۱.۴k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.