فیک شوگا پارت۱
داشتی خیلی آروم به سمت همون کافه ایی که همیشه بعد دبیرستان می رفتی...حرکت میکردی!خب میشه گفت پاتوقته.
وقتی رسیدی در رو باز کردی و آروم سلام کردی.سر همون ساعت همیشگی و سر همون میز که همیشه این موقع برای تو خالی می شد ...نشستی.همیشه حس خوبی بهت میداد.انا اینبار بارون بود...و یکم دپرس شدی!تعجبی هم نداره...
+بفرمائید..با این حوله موهاتونو خشک کنین.
سرتو بالا گرفتی...ی گارسن تازه وارد بود.حوله رو ازش گرفتی..
ا.ت:خیلی ممنون...شما گارسن جدید هستید؟
+ بله من تو این ساعت روز اینجا شیفت هستم...ببخشید مین یونگی هستم.
ا.ت:خوشوقتم.
شوگا:چی میل دارین.
ا.ت:اگه از ساحل مغازه بپرسید...تو فهرست مشتریان همیشگی هستم...اون می دونه من چی میخورم.اسم من پارک ا.ت هستش.
شوگا:بله فهمیدم!
~~~
داشتی قهوه با طعم همیشگیت رو میخوردی که در باز شد...تقریبا تو این ساعت از روز کسی نمی یومد...برات عجیب بود که چرا این ساعت بجز تو مشتری داره..ولی سرتو بالا نیاوردی..
کوک: سلوم...چخبر؟
((کوک تو مدرسه بهترین دوستته...ولی بر عکس تو که خیلی آرومی...اون خیلی شرو شیطونه...شما از کلاس دهم...تو یه کلاس و کنار هم مینشینید و داخل مدرسه به «زوج کلاسی»معروف هستید.))
ا.ت:علیک..
کوک:دلم برات تنگ شده بود...اومدم ببینمت..
ا.ت:ببند..باز چیکار کردی که از من کمک میخوای!!
کوک:اه..
ا.ت:چیه..هربار ازین کارا میکنی!بار اولت نیست که نفهمم...
کوک:خب حالا...من...من فقط..۱۰۰وون لازم دارم.
ا.ت:😳چی!۱۰۰وون!!!!...اه..بیا بابا.
کوک: حقا ک زوجیم...
ا.ت:خفه شو بابا..
کوک:فعلااا🖐️
و رفت.
ا.ت:من بهتره دیگه پول همراه خودم نیارم...
بعد از تموم شدن قهوت...تشکر کردی و خوارج شدی..
داشتی از کافهدور می شدی که همون گارسن جدیده..اومد سمتت
شوگا:هوووففف...ببخشید...کیفتونو جا گذاشته بودین!
ا.ت:ببخشید...مرسی..
شوگا:خواهش میکنم...خدانگدارتون..
از طرز صحبت کردنش خوشت میومد...مثل کوک بی ادب نبود...لبخند سردی زدی و به راهت ادامه دادی!
~~~
امروز برای شوگا روز تازه ای بود...هیچوقت انقد اتفاق براش نمیفتاد...کلاه سیاه_کفش های سیاه_شلوار سیاه و هودی سیاه که کلاهش روی کلاه افتابیش میفتاد و همه بدنشو میپوشوند...تیپ مورد علاقش بود..
هنوز بارون بود...همه با چطر های رنگی از کنار هم رد میشدن...و شوگا هم به سمت خونه حرکت میکرد...تقریبا ۳ سالی بود که تنها زندگی میکرد..دیگه تنهایی عادی...نه!...دوستش شده بود.
همینطور که داشت به سمت خونه می رفت...احساس عجیبی داشت...مثل اینکه داری به عزیزت می رسی...ولی شوگا که عزیزی نداشت!
< چون نگفتین چی بنویسم خودم نوشتمش...امید وارم خوشتون بیاد..
<لاک و کامنت فراموش نشه..
#پر_پل_یو💜
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاص
وقتی رسیدی در رو باز کردی و آروم سلام کردی.سر همون ساعت همیشگی و سر همون میز که همیشه این موقع برای تو خالی می شد ...نشستی.همیشه حس خوبی بهت میداد.انا اینبار بارون بود...و یکم دپرس شدی!تعجبی هم نداره...
+بفرمائید..با این حوله موهاتونو خشک کنین.
سرتو بالا گرفتی...ی گارسن تازه وارد بود.حوله رو ازش گرفتی..
ا.ت:خیلی ممنون...شما گارسن جدید هستید؟
+ بله من تو این ساعت روز اینجا شیفت هستم...ببخشید مین یونگی هستم.
ا.ت:خوشوقتم.
شوگا:چی میل دارین.
ا.ت:اگه از ساحل مغازه بپرسید...تو فهرست مشتریان همیشگی هستم...اون می دونه من چی میخورم.اسم من پارک ا.ت هستش.
شوگا:بله فهمیدم!
~~~
داشتی قهوه با طعم همیشگیت رو میخوردی که در باز شد...تقریبا تو این ساعت از روز کسی نمی یومد...برات عجیب بود که چرا این ساعت بجز تو مشتری داره..ولی سرتو بالا نیاوردی..
کوک: سلوم...چخبر؟
((کوک تو مدرسه بهترین دوستته...ولی بر عکس تو که خیلی آرومی...اون خیلی شرو شیطونه...شما از کلاس دهم...تو یه کلاس و کنار هم مینشینید و داخل مدرسه به «زوج کلاسی»معروف هستید.))
ا.ت:علیک..
کوک:دلم برات تنگ شده بود...اومدم ببینمت..
ا.ت:ببند..باز چیکار کردی که از من کمک میخوای!!
کوک:اه..
ا.ت:چیه..هربار ازین کارا میکنی!بار اولت نیست که نفهمم...
کوک:خب حالا...من...من فقط..۱۰۰وون لازم دارم.
ا.ت:😳چی!۱۰۰وون!!!!...اه..بیا بابا.
کوک: حقا ک زوجیم...
ا.ت:خفه شو بابا..
کوک:فعلااا🖐️
و رفت.
ا.ت:من بهتره دیگه پول همراه خودم نیارم...
بعد از تموم شدن قهوت...تشکر کردی و خوارج شدی..
داشتی از کافهدور می شدی که همون گارسن جدیده..اومد سمتت
شوگا:هوووففف...ببخشید...کیفتونو جا گذاشته بودین!
ا.ت:ببخشید...مرسی..
شوگا:خواهش میکنم...خدانگدارتون..
از طرز صحبت کردنش خوشت میومد...مثل کوک بی ادب نبود...لبخند سردی زدی و به راهت ادامه دادی!
~~~
امروز برای شوگا روز تازه ای بود...هیچوقت انقد اتفاق براش نمیفتاد...کلاه سیاه_کفش های سیاه_شلوار سیاه و هودی سیاه که کلاهش روی کلاه افتابیش میفتاد و همه بدنشو میپوشوند...تیپ مورد علاقش بود..
هنوز بارون بود...همه با چطر های رنگی از کنار هم رد میشدن...و شوگا هم به سمت خونه حرکت میکرد...تقریبا ۳ سالی بود که تنها زندگی میکرد..دیگه تنهایی عادی...نه!...دوستش شده بود.
همینطور که داشت به سمت خونه می رفت...احساس عجیبی داشت...مثل اینکه داری به عزیزت می رسی...ولی شوگا که عزیزی نداشت!
< چون نگفتین چی بنویسم خودم نوشتمش...امید وارم خوشتون بیاد..
<لاک و کامنت فراموش نشه..
#پر_پل_یو💜
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاص
۳۴.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.