Part
#Part219
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ سام اینجا نمیشه نکن
+ هیس کسی نیست نگران نباش
مکثی کرد و عمیق نفس کشید
+ حالم خوب نیست شیرینم، این شب صاف و بی ستاره پر از خاطرست میخوام تو باشی تا همه رو یادم بره...
بوسه ی عمیقی رو قفسه ی سینم زد
دستم رو توی موهای مشکی براق و پر پشتش کشیدم که حریصترش کردم
جاهامون عوض شد و این دفعه من به ماشین تکیه داده بودم
کارم درست نبود، میدونم ولی لعنت به کششی که نسبت بهش داشتم... همش یه صدایی تو مغزم میگفت اینجا جاش نیست، باید تمومش کنم ولی حرکت دستها و لبهای سام به اون صدا اجازه نمیداد که عملی بشه
سعی میکرد سمت لبای متورمم نیاد داشتیم تو وجود هم حل میشدیم
صدامون تو اون فضای آزاد راه خودش رو میگرفت و تا جایی که جا داشت میرفت
سکوت اون شب رو صدای پر از نیاز مون و عشقی که بینمون بیداد میکرد ، میشکست
نفهمیدم کی هردو رها شدیم ولی آخرین باری که به آسمون نگاه کردم کم کم آسمون داشت روشن میشد
زمزمه ی سام رو بغل گوشم شنیدم
_ یکم چشات رو روی هم بذار عزیزم فعلاً وقت داریم میرسونمت خونه نگران نباش
حتی یادم نیست مانتو و شالم کجاها افتاده بود خوب بود که لباسامون انچنان این ور و اون ور پرت نشده بود با همون ساپورتم که سام برام کشیده بود بالا و تاپ عروسکیم تو بغلش خوابم
برد
.......
آفتاب میخورد به چشمام سرم رو بیشتر تو سینه ی سام چسبوندم ولی خیلی آفتاب اذیتم میکرد
چند تقه به شیشه ی ماشین خورد که با ترس چمام باز شد اولین کاری که کردم به ساعتی که تو دستای سام بود نگاه کردم
٧:١٠ دقیقه!
خوبه هنوز وقت دارم خودم رو بریونم خونه ولی بازم صدایی شنیدم
سرم رو چرخوندم تا پنجره ی پشت سرم رو ببینم که با دیدن شخصی که لباس فرم سبزی پوشیده بود خشکم زد
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ سام اینجا نمیشه نکن
+ هیس کسی نیست نگران نباش
مکثی کرد و عمیق نفس کشید
+ حالم خوب نیست شیرینم، این شب صاف و بی ستاره پر از خاطرست میخوام تو باشی تا همه رو یادم بره...
بوسه ی عمیقی رو قفسه ی سینم زد
دستم رو توی موهای مشکی براق و پر پشتش کشیدم که حریصترش کردم
جاهامون عوض شد و این دفعه من به ماشین تکیه داده بودم
کارم درست نبود، میدونم ولی لعنت به کششی که نسبت بهش داشتم... همش یه صدایی تو مغزم میگفت اینجا جاش نیست، باید تمومش کنم ولی حرکت دستها و لبهای سام به اون صدا اجازه نمیداد که عملی بشه
سعی میکرد سمت لبای متورمم نیاد داشتیم تو وجود هم حل میشدیم
صدامون تو اون فضای آزاد راه خودش رو میگرفت و تا جایی که جا داشت میرفت
سکوت اون شب رو صدای پر از نیاز مون و عشقی که بینمون بیداد میکرد ، میشکست
نفهمیدم کی هردو رها شدیم ولی آخرین باری که به آسمون نگاه کردم کم کم آسمون داشت روشن میشد
زمزمه ی سام رو بغل گوشم شنیدم
_ یکم چشات رو روی هم بذار عزیزم فعلاً وقت داریم میرسونمت خونه نگران نباش
حتی یادم نیست مانتو و شالم کجاها افتاده بود خوب بود که لباسامون انچنان این ور و اون ور پرت نشده بود با همون ساپورتم که سام برام کشیده بود بالا و تاپ عروسکیم تو بغلش خوابم
برد
.......
آفتاب میخورد به چشمام سرم رو بیشتر تو سینه ی سام چسبوندم ولی خیلی آفتاب اذیتم میکرد
چند تقه به شیشه ی ماشین خورد که با ترس چمام باز شد اولین کاری که کردم به ساعتی که تو دستای سام بود نگاه کردم
٧:١٠ دقیقه!
خوبه هنوز وقت دارم خودم رو بریونم خونه ولی بازم صدایی شنیدم
سرم رو چرخوندم تا پنجره ی پشت سرم رو ببینم که با دیدن شخصی که لباس فرم سبزی پوشیده بود خشکم زد
- ۴.۹k
- ۰۵ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط