نیمه شب بود...مرد جوون مثل همیشه...درگیر مشغله های فکریش
نیمه شب بود...مرد جوون مثل همیشه...درگیر مشغله های فکریش بود...جملاتی تو ذهنش تکرار می شدن که وجودش رو از درون زخم می کرد...دستاشو مشت می کنه و از تخت خوابش بلند میشه...توی حیاط میره...پیشبندشو به کمر می بنده... قلمو رو توی رنگ می کنه و شروع می کنه به نوشتن تموم جملاتی که درونش رو می خورن و پوچ می کنن...
صفحه بوم...کاملا سیاه میشه...
عقب میره و به نقاشیش نگاهی می اندازه...لبخندی می زنه...:
_تموم ضعف من...فقط یه صفحه سیاهه!...
صفحه بوم...کاملا سیاه میشه...
عقب میره و به نقاشیش نگاهی می اندازه...لبخندی می زنه...:
_تموم ضعف من...فقط یه صفحه سیاهه!...
۸.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.