عشق اغیشته به خون

عشق اغیشته به خون )
پارت ۱۶۸



کلافه عینک های طبی ای را از روی چشم هایش برداشت سپس آهسته نفس کشید با گام های آرام از اتاق کارش خارج شد و به سمت سالن رفت به یاد روز های گذشته مین جی و جیمینی که کم تر از دوقلو های شر. وشیطون نبودن در آن سالن بازی می‌کردن گاهی دعوا گاهی فوش و گاهی هم کشیدن مو جیمین توسط مین جی .. و جیمین ای که عسل رو روی سر مین جی خالی کرده بود ..
به این گذشته شیرین خندید و حال به راه رو خیره شد ساکت و آورم .. وارد سالن شد و با خنده های جان و میون‌شی چرخید .. ابرو بالا انداخت .. جان کت خود جیمین رو به تن کرده بود و داشت بازی میکرد .. میون‌شی از وجود جیمین بی خبر گفت : مثل دایی خودت شدی .. زود باش اخم کن و بگو .. نمیشه .. نه نمیشه ..
جان خندید و ظرف رو روی میز گذاشت و عادی حیمین رو در می‌آورد .. جیمین به حدی خندش را نگهداشت و با صدا محکم گفت : چه خوب آفرین .. آفرین . میون‌شی سرفه زد و تند سمت جیمین چرخید .. جان خشک اش زد و سکوت کرد ..
میون‌شی به تته پته افتاد : جیمین .. اومدی .. میز آماده نشده
جان: من .. غذام رو گازه .. سپس تند وید ولی جیمین از یقه کت گرفت و سمت خودش کشید : کجا ها .. تو مگه آشپزی می‌کنی .. . که غذا رو گازه
میون‌شی خندید و آروم گفت : وای وای چه شیرین گفت
جان لوس شد سپس با ناز خندید ولی جیمین تند گفت : لوسش نکن ببین همش تقصیر توئه میون‌شی خانم ..
جان اخم کرد : نبینم روش داد بزنی
جیمین خندید و خم شد و پسرک ۵ ساله را به آغوش گرفت سپس روی صندلی بالا سر میز نشست : هی پسر تو خیلی شیطونی برو دنبال زن خودت
جان: حسودی نکن من زنتو نمیخواهم ..
جیمین خندید و روبه میون‌شی کرد : بشین ..
میون‌شی تند گفت : باید برم بقیه میٕـ..
جیمین آروم گفت ؛ تو خدمتکار نیستی بشین خدمتکار انجامش میده .. در لحنش به شدت سردی معلوم بود ولی میون‌شی توجه ای نکرد و کنارش نشست سپس با لبخند گفت : جان های کمکم کرد
جیمین : عه آشپز شدی
جان: آره شدم ..
جیمین خندید و جان را روی صندلی خودش گذاشت .. روبه میون‌شی کرد و با لحن آرامی گفت : مادر نمیاد برای شام ..
میون‌شی آروم گفت : نه گفت اشتها نداره
جیمین آه ای کشید سپس با دستش لباس روی شانه مین جی را بالا برد و آروم گفت : هانگول چی .. میون‌شی سری تکون داد جیمین کلافه نگاهی به میز انداخت : بیخیالش غذا بخوریم ..
بعد از خوردن شام به هر دو جان را خوابوندن سپس به سمت اتاق خودشان رفتند میون‌شی با همان لباس ستاره ای روی تخت نشست و روبه جیمین کرد : جان رو نمیبره نه
جیمین روی صندلی نشست سپس پرنده ای را برداشت: نه اجازه اینو بهش نمیدم .. میون‌شی غمگین نگاهش کرد سپس از روی تخت بلند شد و روبه رو اش پشت به میز ایستاد : گناه داره یعنی دلش برای تنها پسرش تنگ نمیشه
دیدگاه ها (۰)

عشق اغیشته به خون )پارت ۱۶۹میون‌شی با بغض گفت : اونی هانگول ...

عشق اغیشته به خون )پارت ۱۷۰در خسوف شادی های از دست رفتهایستا...

خب من دیگه به این فیک ادامه نمیدم چون نه حمایت میشه نه کامنت...

بچه ها بیخیال کامنت های پستام بشین نمیخواهم خسته‌تون کنم

。☬⁠。⁠)⁩پارت ۹۷ (。☬⁠。⁠)⁩تهیونگ گوشی را پایین آورد سپس موهای ف...

عشق اغیشته به خون )پارت ۱۷۶از ماشین پیاده شد در در کنارش تهی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط