رمان یادت باشد ۲۰۰

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست
حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه. از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده. پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد. قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را به لیست اعزامی های دورهٔ جدید اضافه کنند.
روز شنبه شانزدهم آبان، ساعت پنج، از دانشگاه برگشتم. هوا ابری و گرفته بود. برق‌های اتاق خاموش بود. حمید کنار بخاری پتویی به سرش کشیده بود و به خواب رفته بود. پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم. هنوز چند لقمه‌ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد. صدایم کرد و گفت: کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم. از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم. با شوخی گفتم: چیه باز می خوای بری سوریه؟! شاید هم می خوای بری سامرا. هر جا میری برو. ما دیگه از خیر تو گذشتیم.
خندید و گفت: جدی جدی می‌خوایم بریم! امروز توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن، بمونن. خیلی ها داوطلب شدن. بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ باز من دستم رو بلند کردم. پرسیدن چن د نفر دورهٔ پزشک یاری رفتن؟ باز دستم رو بلند کردم. پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستم رو بلند کردم!
گفتم: پس همهٔ کار ها رو کردی، فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد. راستی مگه اون هایی که سری اول رفته بودن، برگشتن که شما می‌خواین برین؟ در حالی که پتو رو جمع می کرد، گفت: ما باید اعزام بشیم و خط رو تحویل بگیریم. وقتی مستقر شدیم، اون ها برمی‌گردن.
چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۲)

رمان یادت باشد ۲۰۱

رمان یادت باشد ۲۰۲

رمان یادت باشد ۱۹۹

رمان یادت باشد ۱۹۸

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۲۱+هی ، هی، شایعات رو شنیدی؟*کدوم...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط