حصار تنهایی من پارت ۱۹
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱۹
کیفمو برداشتم. گفت: حالا زوده که... چند دقیقه ای بشین بعد برو خودم برات آژانس می گیرم.
بهش نگاه کردم. با نگاهش داشت التماسم می کرد. با یه لبخند گفتم : باشه!
نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه! هر چی تو یخچال بود برای پذیرا یی از من آورد. البته همشو خودم آوردم! چند ساعتی پیشش موندم و حرف زدیم. البته اون بیشتر حرف می زد. برای من شده بود نسترن شماره دو! همون چند ساعت انقدر با من صمیمی شده بود که شماره تلفنشو بهم داد و قرار شد با هم در تماس باشیم.
وقتی به خونه رسیدم، بدون اینکه نهار بخورم خوابیدم. حتی لباسامم در نیاوردم. موقع اذون مامانم صدام زد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم. انقدر گشنم بود که بعد از نمازم شاممو خوردم. بعد از شام پارچه پرستو رو برش زدم... سرم توی دوخت و دوز بود که تقه ای به در خورد. سرمو بلند کردم. مامانم بود گفت:
- انقدر سرتو کردی تو این وامونده که حواست به درو برت نیست.
- ببخشید ....کاری داری؟
- من نه ولی نوید چرا.
- نوید!!چی کار داره؟
مامانم نگام می کرد یه دفعه یادم افتاد و گفتم : وای قرار بود بهش درس بدم.
- من از قول و قرارای شما خبر ندارم ...حالا هم پاشو برو پیشش تنها نشسته زشته.
درو بست و رفت. منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون ...تنها نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. دست به سینه وایسادم و به صورتش نگاه کردم. پوست سفید و چشم های درشت به رنگ عسل داشت. با موهای قهوه ای تیره و لب های کشیده
با بینی متوسط... تا منو دید از جاش بلند شد وگفت:
- سلام ...
- سلام از ماست ..بفرمایید .
وقتی نشست منم با فاصله کنارش نشستم. گفت: کار داشتید نه؟
مامانم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. گفتم: مهم نیست ...من که گفتم کار من تمومی نداره خیل خب کتابو باز کن.
مامانم شربتو گذاشت جلوش. تشکر کرد و گفتم: اول شربتو بخور بعد درس میدم .
- چرا؟
- از اونجایی که جنابعالی شکمو تشریف دارید نمی خوام حواست به جای دیگه پرت بشه!
یه « چشم» گفت و همه شربتشو تا ته خورد. موقع درس دادن انقدر صورتشو بهم نزدیک کرده بود که راحت می تونستم سلول های پوستشو بشمارم. هر چقدر ازش فاصله می گرفتم، اون خودشو بهم نزدیک تر می کرد. حتی یه دفعه با خودکار زدم تو سرش و گفتم : می شه خودتو اینقدر به من نچسبونی؟
اما اون فقط خندید و گفت: اگر بهتون نچسبم که صداتونو نمی شنوم!
کیفمو برداشتم. گفت: حالا زوده که... چند دقیقه ای بشین بعد برو خودم برات آژانس می گیرم.
بهش نگاه کردم. با نگاهش داشت التماسم می کرد. با یه لبخند گفتم : باشه!
نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه! هر چی تو یخچال بود برای پذیرا یی از من آورد. البته همشو خودم آوردم! چند ساعتی پیشش موندم و حرف زدیم. البته اون بیشتر حرف می زد. برای من شده بود نسترن شماره دو! همون چند ساعت انقدر با من صمیمی شده بود که شماره تلفنشو بهم داد و قرار شد با هم در تماس باشیم.
وقتی به خونه رسیدم، بدون اینکه نهار بخورم خوابیدم. حتی لباسامم در نیاوردم. موقع اذون مامانم صدام زد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم. انقدر گشنم بود که بعد از نمازم شاممو خوردم. بعد از شام پارچه پرستو رو برش زدم... سرم توی دوخت و دوز بود که تقه ای به در خورد. سرمو بلند کردم. مامانم بود گفت:
- انقدر سرتو کردی تو این وامونده که حواست به درو برت نیست.
- ببخشید ....کاری داری؟
- من نه ولی نوید چرا.
- نوید!!چی کار داره؟
مامانم نگام می کرد یه دفعه یادم افتاد و گفتم : وای قرار بود بهش درس بدم.
- من از قول و قرارای شما خبر ندارم ...حالا هم پاشو برو پیشش تنها نشسته زشته.
درو بست و رفت. منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون ...تنها نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. دست به سینه وایسادم و به صورتش نگاه کردم. پوست سفید و چشم های درشت به رنگ عسل داشت. با موهای قهوه ای تیره و لب های کشیده
با بینی متوسط... تا منو دید از جاش بلند شد وگفت:
- سلام ...
- سلام از ماست ..بفرمایید .
وقتی نشست منم با فاصله کنارش نشستم. گفت: کار داشتید نه؟
مامانم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. گفتم: مهم نیست ...من که گفتم کار من تمومی نداره خیل خب کتابو باز کن.
مامانم شربتو گذاشت جلوش. تشکر کرد و گفتم: اول شربتو بخور بعد درس میدم .
- چرا؟
- از اونجایی که جنابعالی شکمو تشریف دارید نمی خوام حواست به جای دیگه پرت بشه!
یه « چشم» گفت و همه شربتشو تا ته خورد. موقع درس دادن انقدر صورتشو بهم نزدیک کرده بود که راحت می تونستم سلول های پوستشو بشمارم. هر چقدر ازش فاصله می گرفتم، اون خودشو بهم نزدیک تر می کرد. حتی یه دفعه با خودکار زدم تو سرش و گفتم : می شه خودتو اینقدر به من نچسبونی؟
اما اون فقط خندید و گفت: اگر بهتون نچسبم که صداتونو نمی شنوم!
۲.۵k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.